بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۳۶ مطلب با موضوع «دنیای این روزهای من» ثبت شده است

من آدم کارهای نصفه نیمه ام.بارها تصمیم گرفته ام و برای خودم هدف تعیین کرده ام اما به مرحله عمل که رسیده ام درجا زده ام و کم آورده ام.با ذوق و شوق کاری را شروع کرده ام و درست در وسط کار،مثل بادکنکی که بادش را خالی کنی،پسسسس و تمام.

درست همانجا و همان نقطه استپ کرده ام.کارهای نصفه نیمه،اهداف نیمه کاره! همیشه به کسانی که برای رسیدن به اهدافشان سخت تلاش می کنند غبطه خورده ام.حسرت به دلم مانده برای یکبار هم که شده هدفی را بطور کامل به سرانجام برسانم و بعد جلو آن هدف با خودکار قرمز یک تیک بزرگ به عنوان انجام شده بزنم و درحالیکه لبخندی به پهنای صورت بر لب دارم به خودم بگویم: آخیییییش تمام شد؛پیش به سوی هدف بعدی.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۸
آرامیس

مدتیست که هر کسی از دوستان و فامیل گوشی مرا می بیند با یک "ای" یا "وای" کشدار میگوید تو هنوز این گوشی رو داری،یا تصمیم نداری که گوشیتو عوض کنی یا تو که پول داری چرا یک گوشی مدل بالا واسه خودت نمی خری.توی مجالس و مهمانیها طوری به گوشی من نگاه می کنند که انگار دارن به یک پدیده ی قرن نگاه می کنند و گوشی خودشان را هی جلو چشم من تکان تکان می دهند که مدل گوشیشان را نشانم بدهند که بله ما گوشی اندروید فلان مدل داریم.من گوشی ام را دوست دارم.چند سال پیش،زمانی که قیمت گوشی ها اینقدر اُفت نکرده بود من گوشی ام را سیصد و خرده ای خریدم که جنس آن ژاپنی اصل بود و این قیمت،آن زمان برای خودش پولی بود.حالا که مدل گوشی ها بهتر شده و شکل آن شکیل تر،گوشی من در جمع آنها به چشم نمی آید.

وقتی می بینم مردم این همه غم و غصه و مشکلات در زندگیشان دارند و خدا را خوش نمی آید که غصه خوردن برای مدل گوشی من هم به غم و غصه های آنها اضافه شود؛تصمیم گرفتم که یک گوشی جدید بخرم،یک گوشی سامسونگ سری S  (که البته هنوز تعداد اِس ها معلوم نیست).امیدوارم توانسته باشم ذره ای از غم و غصه و گره های مردم را باز کرده باشم.



+ هر چقدر منتظر شدم که شاید آقای باشخصیتی یا معشوق سینه چاکی چه با اسب سفید یا بدون اسب سفید پیدا شود و به نشانه ی عشق و علاقه به من،یک گوشی مدل بالا بخرد و به من هدیه بدهد؛متاسفانه تیرم به سنگ خورد.پس در یک اقدام انتحاری و به صورت خودجوش تصمیم گرفتم تا خودم برای خودم یه گوشی باکلاس هدیه بخرم؛که کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من :)



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۰
آرامیس

banooalexa.blog.ir


داشتم کارتن کتابهای دبیرستانمو مرتب می کردم که چشمم افتاد به دفتر خاطرات قدیمی دوران دبیرستانم و خاطراتی مربوط به سالهای 87 به بعد،هر صفحه ای رو که ورق میزدم نوشته بود من غمگینم،من ازین دنیای تکراری خسته شدم.من دوست دارم بمیرم (هرچند همون موقع هم عرضۀ خودکشی کردن رو نداشتم و همون موقع هم این کارو گناه میدونستم). هر صفحه ای که ورق میزدم پر بود از حرفهای ناامید کننده حتی در نوع مطالب،وقتی به سالهای نود هم میرسیدم تغییری ایجاد نمیشد.یک صفحه پیدا نکردم که توش نوشته باشم من دنیارو دوست دارم.من زندگیمو دوست دارم و ازش لذت می برم.من شادترین آدم دنیا هستم.بعدا شنیدم که می گفتن براساس تحقیقات به عمل آمده ما ایرانیها غمگین ترین آدمهای دنیا هستیم.وقتی تو اینترنت سرچ کردم دیدم بله،ما ایرانیها دومین کشور افسرده ی جهانیم.فکر کن دومین کشور،چه آمار بالایی!

بارها و بارها با خودم فکر کردم علت غم و ناراحتی ما جوونها و نوجوونها چیه؟ چرا افسرده ایم؟ چرا احساس بدبختی می کنیم؟ چرا به خودکشی فکر می کنیم؟ 

دلیل بدبختی آدما چیه؟ با خودم گفتم شاید هدفی تو زندگیمون نداریم.شاید هدفهامون اینقدر دور و دست نیافتنی و غیر ممکنه که از رسیدن بهش ناامید میشیم و زود کم میاریم.شاید برای لحظه ها و آیندمون برنامه ریزی نداریم.شاید اینقدر هدفهامون درست و ایده آل نیست که تا آخرین لحظه هم به خاطرش دست از تلاش برنداریم.شاید هیچ شادی و لذتی تو زندگیمون نداریم.شاید خودمون رو با آدمای دیگه و با کشورهای دیگه مقایسه می کنیم و لذت از نظر ما،یعنی هرچی اونا دارن!

فکر کردم و فکر کردم.ما چه لذتی تو زندگیمون لازم داریم که نداریم یا نمی تونیم بدستش بیاریم؛دوست،عشق؟ خوب اینا که دست یافتنیه.خیلی از دخترا و پسرای ما تو نوجونی و حتی دوران متوسطه دوستی با یک پسرو تجربه کردند.خیلی از ماها تو دوران مدرسه دوستان صمیمی داشتیم که با هم تو یک نیمکت می نشستیم.خیلی از ماها یکی از کارهای ممنوع و یواشکی  رو که والدین و جامعه و عرف قدغن کرده حتی برای یکبار تجربه کردیم.پس چرا غمگینیم؟ همه ی ما کم و بیش آزادیهایی تو زندگی داشتیم (هرکس با توجه به نوع و فرهنگ خانواده ) شاید آزادیهای بیشتری می خواستیم که بهمون ندادن و ما سرخورده شدیم.شاید دوست یا عشقمون ترکمون کرده و ما از زندگی ناامید شدیم.شاید جایی برای رفتن و گردش و تفریح نداریم،که خودمو گذاشتم جای کسانی که تو شهرهای دیگه غیر از پایتخت زندگی می کنن و اینهمه امکانات و مراکز خرید و موزه و مکانهای گردشگری و تئاتر و کنسرت و این دم و دستگاه هارو ندارند.شاید بعد از اینهمه درس خوندن شغلی پیدا نکردیم چه برسه به اینکه اون شغل مرتبط با رشته ی تحصیلیمون هم باشه.شاید همسر مناسب و ایده آل خودمونو پیدا نکردیم.شاید دیگران حق مارو خوردند.شاید نمی تونیم آزادانه با دوستامون بریم بیرون گردش و تفریح.شاید اجازه نداریم که تنهایی یا با دوستامون بریم سفر،شاید برای لباس پوشیدنمون از خودمون اختیاری نداریم و والدینمون مجبورمون می کنن که مطابق میل و سلیقه ی اونا لباس بپوشیم.شاید دوست داریم مثل دخترای دیگه آرایش کنیم،ابروهامونو برداریم،موهامونو بدیم بیرون و لباسهای گلگلی و رنگی رنگی بپوشیم ولی بهمون اجازه نمیدن. شاید وضعیت مالی خانوادمون خوب نیست.شاید از کمبود پدر یا مادر تو زندگیمون رنج می بریم.شاید تو خانوادمون مریض و  بیمار لاعلاج داریم که دکترها ازش قطع امید کردند.شاید پدر و مادر بداخلاق،سختگیر و متعصبی داریم.شاید پدرمون یا همسرمون دست بزن داره.شاید همسرمون بهمون خیانت کرده و با یکی دیگه رو هم ریخته.

شاید... شاید... و خیلی شاید دیگه.

هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم و راه حلی براش پیدا نکردم.چطور میشه آدم شادی بود؟ چطور میشه از زندگی لذت برد؟چرا دختر و پسرهای ما غمگین ترین آدمای دنیا هستند؟برای رسیدن به شادی و آرامش چکار باید بکنیم؟


نظر شما چیه؟



۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۸
آرامیس
وقتی کسی نیست که دلش واست تنگ بشه.وقتی که دوستی نداری که نگران حالت باشه و دائم ازت خبر بگیره و بهت بگه میای بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟میدونم دلتنگ و ناراحتی،میای با هم بریم پارک و یه دل سیر با هم حرف بزنیم؟ 
وقتی کسی نیست که بهت زنگ بزنه و بپرسه چطوری،دلم واست تنگ شده.وقتی که دوستی نداری که باهاش درد دل کنی،باهاش بخندی.
وقتی که تلفنت جز برای دادن اس ام اس های تبلیغاتی به صدا درنمیاد.وقتی که همراه اول به تو یک روز مکالمۀ رایگان هدیه میده و تو کسی رو نداری که بهش زنگ بزنی و حداقل از هدیه ات استفاده کنی.
وقتی که مبلغ قبض گوشیت اینقدر پایینه که روت نمیشه کسی اونو ببینه،مخصوصا وقتی نصف اون مبلغ هم آبونمان گوشیته.
اونوقته که دیگه تلفن همراه داشتن و گرفتن هدیه های یک روز مکالمه همراه اول به چه دردی می خوره؟


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۹
آرامیس

پارسال،مثل دیشب کلی حرف داشتم که با خدا بزنم.کلی آرزو داشتم که به خدا بگم که البته بیشترش آرزوهایی برای دیگران بود.پارسال همین موقع حال کسی رو داشتم که بهش گفته بودند فقط چهار پنج ساعت بیشتر زنده نیست و من می خواستم این چند ساعت باقیمانده رو ببلعم.می خواستم از نهایت وقتم استفاده کنم می خواستم قبل از اینکه بمیرم حرفای باقیموندمو با خدا بزنم می خواستم ازش طلب بخشش کنم.تسبیحمو برمیداشتم و ذکرهای شب قدرو زمزمه می کردم،سه سورۀ قرآن که توصیه شده تو این شبا خونده بشه می خوندم.دعای مجیر و جوشن کبیرو می خوندم و همه اش حرص و ولع داشتم که اعمالی ازین شب باقی نمونده باشه که من بجا نیاورده باشم.صد رکعت نمازمو تو این هر سه شب می خوندم انگار فقط همین سه شب وعده ی بین من و خدا بود و از فردا دوباره روز از نو روزی از نو؛انگار دیگه گذر من به خدا نمی افته.یادم میاد پارسال تو این شبا اینقدر حرف داشتم که با خدا بزنم،اینقدر درد دل،اینقدر ناله،اینقدر خواسته و آرزو،تو این ساعتای باقیمونده از شبای قدر مثل ابر بهار گریه می کردم و زار میزدم.اینقدر گریه می کردم که اشکای شور مثل کویر بارون زده رو صورتم می ماسید.اینقدر گریه می کردم که چشمام میشد مثل این چشمای کُره ای ها یه خط باریک و قرمز و پُف کرده و بینیم مثل دماغ دلقکها قرمز و بزرگ و براق.هرچی گریه میکردم فکر می کردم صدام به خدا نمیرسه و خدا منو نمی بینه پس باید بیشتر التماسش کنم.نه اینکه فکر کنین عاشق بودم و برای رسیدن به عشقی که تو زندگیم نداشتم دعا می کردم،نه،دعا می کردم که آروم باشم که به خدا نزدیکتر بشم،که باهاش رفیقتر بشم.می ترسیدم وقت بگذره و حرفای نگفته ی من مونده باشه.دستمال کاغذی هام از اشک چشام اینقدر خیس بود که میشد چلوندشون و بعد از تمام اینها یه حس خوب داشتم یه حس آرامش بخش؛اما دیشب... .

دیشب مثل کسی بودم که بود و نبودش فرقی نمی کنه مثل کسی که تموم آرزوهاش برآورده شده باشه و آرزوی دیگه ای نداشته باشه.مثل درخت پوسیده ای که از اسم درخت فقط تنه ی خشکیدش براش باقی مونده و عمر خودشو کرده و سردی و گرمی روزگارو چشیده.مثل درخت خشکیده ای که رو به مرگه و آرداشو بیخته و الکشو آویخته و آرزوی دیگه ای نداره.

دیشب خیلی راحت و آروم بودم.هول و هراس از دست رفتن زمان رو نداشتم.اشکی برای ریختن نداشتم،اشک چشمام خشکیده بود.آرزوهای کلی و تکراری هر سال رو تکرار نکردم.انگار دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.از گفتن حرفای تکراری خسته شده بودم،حرفایی که مثل نوار کاست هر سال و هر سال تو این شبای قدر تکرارش میکردم.آرزوهایی که هرچند دور و دست نیافتنی نبودند،هرچند غیر ممکن نبودن،ولی تکراری بودند.

دیشب در کمال آرامش دعای مجیر و جوشن کبیرو خوندم.دیشب به خاطر اینکه ظهر نخوابیده بودم خسته و خواب آلود بودم.دیشب میخواستم دعاهام و آرزوهامو بگم دعاهایی که مثل هیشه برای دیگران بودن نه برای خودم،دعاهایی که تو خواب و بیداری بلغور می کردم.اما انگار خدا هم خسته شده بود ازین حرفای تکراری،خواب به چشام اومد و من رفتم.وقتی منو بیدار کردن ساعت 2:30 برای خوردن سحری بود.من بیدار شدم،نه رسیده بودم دعا کنم و حاجتهامو بخوام،نه تونسته بودم قرآن رو سرم بذارم و خدارو به قرآنش و به اماماش قسمش بدم.

دیشب من خوابیدم بدون استرس،بدون ترس از دست رفتن زمان،بدون اینکه قطره اشکی بریزم،بدون غصه خوردن واسه اینکه تو این شبه که قسمت و تقدیر هر کسی معلوم میشه.

فکر کنم وقتشه دیگه دست از گفتن این دعاها و آرزوهای تکراری بردارم.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۳
آرامیس

دمای هوا چهل درجه و خرده ای باشد و گرمای هوا بیداد کند،بادی نوزد چه برسد به ذره نسیمی که از پنجره وارد اتاقت شود.لوله مرکزی آب ترکیده باشد و آب منطقۀ تان قطع باشدلباسهایت از گرما به تنت چسبیده باشد.آبی نباشد که کولر را روشن کنید.ظرفهای نشسته ی شام و سحری توی آشپزخانه روی هم تلنبار شده باشد.شب باشد و موجودی آب خوردن داخل یخچال هم تمام شده باشد،آب برای دست و رو شستن و دستشویی کردن هم کفاف افراد خانواده را ندهد.

اوضاع ازین بدتر هم می شود؟ و تو به خودت قول بدهی که وقتی ترکیدگی درست شد و آب برگشت حتما در مصرف آب صرفه جویی کنی و آن را هدر ندهی و حتی خودت هم بدانی که عمل به این قول دادن ها بیشتر از سه روز دوام نخواهد آورد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۹
آرامیس

خواب و آسایش را از ما گرفته اند.هرجایی هستند و مدام اینطرف و آنطرف می روند،انگار که رفتنی نیستند.زمان غذا خوردن هنوز سفره و محتویات آن را نگذاشته زودتر از ما به سمت غذا حمله می برند؛آنها حتی به قابلمۀ غذای در حال جوشیدن و روی اجاق هم رحم نمی کنند.

هرچیزی می خورند و همه چیز را دوست دارند،از انواع خورشها بگیر تا پلو خالی و زلوبیا و بامیه،آه یادم آمد تنها چیزی که دوست ندارند میوه است که ما می توانیم با خیال راحت نوش جان کنیم وگرنه از دیگر غذاها و خوراکیها دیر بجنبیم دیگر چیزی برای خوردن پیدا نخواهیم کرد.

مورچه های لعنتی خانۀ ما دیگر شرم و حیای خودشان را از دست داده اند.فصل تابستان که می شود حریصتر می شوند.دیگر از پسشان برنمی آییم.بارها و بارها گوشه های دیوار ها و کابینت ها را سمپاشی کرده ایم ولی انگار این موجودات مزاحم دست از سر ما برنمی دارند.یادش بخیر قدیمها اینگونه بود ما دلمان برای مورچه ها می سوخت،خرده نان ها و اضافه های غذا را داخل باغچه می ریختیم تا مورچه ها بخورند،اما حالا تعارف را کنر گذاشته اند و خودشان توی سفره،توی ظرف غذا و حتی توی قابلمۀ دربسته در حال ترددند.

این روزها برای اینکه از دست این مهمانهای ناخوانده و آماج حملات آنها در امان باشیم،قابلمۀ غذا را سریع پس از پخت داخل یخچال می گذاریم.بیشتر اوقات هم مجبوریم غذا را در ارتفاعات بگذاریم مثلا یک پارچ گذاشته و قابلمه را روی آن قرار می دهیم یا روی سماور یا حتی یک ظرف استیل که سرسره مانند است گذاشته و غذا را روی آن ظرف می گذاریم تا دست مورچه ها به آن نرسد.

کلاً روزگاری داریم با این موجودات!  

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۸
آرامیس

مسخره تر از این هم میشه که تو ببینی بلاگفا برگشته و خوشحال و شاد بری سراغ وبلاگت و هرچی نام کاربری و رمزتو بزنی ببینی می نویسه وبلاگی با این نام وجود نداره.حال کسی رو دارم که با دوستا و فامیلاش از یه شهر جنگزده کوچ میکنه و بعد از یک سال بهشون خبر میدن که شهر آزاد شده و میتونین به خونه هاتون برگردین.بعد خوشحال و شاد برمی گرده به شهر و کوچه اش،اما وقتی جلو در خونه اش میرسه به جای ساختمون خونه اش،یه زمین خرابه می بینه که توش هیچ خونه ای وجود نداره.

بیشتر دوستا و کسانیکه وبلاگاشون می خوندم برگشتن به بلاگفا،به خونه هاشون،اما من خونه ای ندارم.پس همینجا می مونم.شاید اگه یه زمانی بلاگفا حالش خوب شد و آدرس و وبلاگمو بهم برگردوند شاید برگشتم؛شایدم نه.با خودم میگم برم دوباره از اول یه وبلاگ تازه با همون اسم خودم دوباره بسازم.دودلم با خودم میگم نه،آخه میگن مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسه.می ترسم دوباره وبلاگو بسازم و باز دود بشه و بره هوا،هرچند این اتفاق برای هر سایتی می تونه بیفته.اعتماد کردن سخته و اعتمادتو نسبت به کسی از دست دادن سخت تر.آدرس دوستان بلاگفاییمو از دست دادم.نوشته های یک سالمو از دست دادم.حالا دوستانی که با من به سایتهای دیگه کوچ کرده بودند برگشتن به خونه هاشون؛اونارو هم از دست دادم.

پس فعلا همینجا می مونم و می نویسم.شاید یه زمانی برگشتم؛شایدم هیچ وقت!


+ دوستان بلاگفایی،نظرات هیچ سایتی (پرشین،بلاگ و...) غیر از سایت بلاگفا برای شما ثبت نمیشه.همش می نویسه اسپم و تبلیغات غیرمجاز

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۰
آرامیس

وقتی می بینی موندنت فرقی تو اوضاع نمی کنه.وقتی می بینی قرار نیست اتفاق شاد و هیجان انگیزی برات بیفته،وقتی می بینی دنیا و روزگار همونطوری هست که قبل بوده.وقتی می بینی تغییری تو اوضاع و روحیه ات ایجاد نمیشه و تو هنوز هم دچار روزمرگی هستی و هیچ کس و هیچ چیزی نمی تونه تورو ازین قفس تکرار بیرون بیاره؛پس بهتره خودت دست به کار بشی و پیلۀ دور خودتو پاره کنی و مثل یه پروانه تو آسمون آبی پرواز کنی.منم دیدم زندگیم خسته کننده و تکراری شده،وقتی دیدم امروزم مثل فردا و فردام مثل دیروزه،تصمیم گرفتم خودمو یک تکونی بدم و ازین قفس نجات بدم پس دوباره رفتم باشگاه تا یک تغییر تو روحیه ام ایجاد بشه و الحق که واقعاً جواب داد.و من با کلی انرژی،شادی و احساس جوانی که تو وجودم ذخیره شد به خونه برگشتم.


+ همیشه منتظر نباش که دیگران اوضاعتو عوض کنن یا برای تغییر زندگی و روحیه ات دست بکار شن؛آستیناتو بزن بالا،دستتو بذار رو زانوت و خودت اولین قدمو بردار.چون هیچکس غیر از خودت به فکر تو نیست!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۳
آرامیس

ازم پرسیدند: دیگه تعطیل شدی و سرکار نمیری و تو خونه ای،خیلی بهت خوش میگذره و خوشحالی؛نه؟

گفتم: بله خیلی خوشحالم.

هر روز مثل یک زن کدبانو و خانه دار ساعت هفت و نیم الی هشت از خواب بیدار می شوم چای و صبحانه می خورم و منتظر می مانم اهالی خانه بیدار شوند.وقتی همه صبحانه های خودشان را خوردند بساط صبحانه را جمع می کنم ظرفهای کثیف را می شویم.سپس به گلدانها آب می دهم و روی برگهایشان را آبپاشی می کنم،خانه را تمیز و مرتب می کنم و هر دو سه روز یکبار هم گردگیری و نظافت منزل را انجام می دهم.به سراغ کامپیوتر میروم؛وبلاگم را باز می کنم تا مطلبی برای پست امروز بگذارم کمی فکر می کنم و شروع به نوشتن هنوز مطلبم تمام نشده یادم می آید که چند روزیست که می خواهم هدر وبلاگم را عوض کنم.دنبال عکسی زیبا می گردم،کمی داخل این سایت و آن سایت می چرخم؛ناگهان چشمم به ساعت روی دیوار می افتد.ساعت ده است باید برای ناهار چیزی بپزم.میدانم که باز هم وقت نمی کنم هدر وبلاگم را عوض کنم پس کامپیوتر را خاموش کرده و به آشپزخانه میروم تا تدارک ناهار ببینم.از آشپزخانه که بیرون می آیم ساعت 12 است و ظهر دارن اذان می گویند.سماور را روشن کرده و چای دم می کنم.اهالی خانه یکی یکی از بیرون سرو کلۀ شان پیدا می شود چای را به تعداد میریزم و سپس ناهار را می کشم و همه دور هم ناهار می خوریم.

شستن ظرفهای ناهار به عهدۀ خواهرم است.ظرفها شسته می شود.بابا طبق معمول هر روز باید میوه بخورد.میوه های داخل یخچال را می شویم و داخل بشقاب می گذارم و وقتی خوردند هسته ها را داخل سطل زباله ریخته و بشقابهای کثیف را می شویم.همه خودشان را برای خواب بعداز ظهر آماده می کنند،من هم روبروی کولر روی زمین یک بالشت گذاشته و می خوابم.از خواب بیدار میشوم یک ساعت و نیم گذشته چای دم می کنم و بعد فکر می کنم که برای شام چه غذایی بپزم.کباب؟ دیشب درست کردم.کوکو سبزی؟ بابا دوست ندارد.سوپ جو بار می گذارم و ظرفهایی را که کثیف کرده ام را می شویم.به سراغ کامپیوتر می آیم،خواهرم پشت میز نشسته است؛چه بهتر فرصت مناسبی ست تا کمی مطالعه کنم.کتاب را برداشته و چند سطر را می خوانم.صدای بابا از سالن شنیده میشود: من میوه ی عصرمو نخوردما.بلند می شوم و از یخچال هندوانه ی خنک شده را بیرون می آورم و به همراه چنگال و چاقو به همه تعارف می کنم.دوباره به اتاق برگشته و مشغول خواندن می شوم باید سوپم را هم بزنم و گرنه ته می گیرد.دوباره بلند میشوم و سوپ را هم میزنم و بعد بشقابهای کثیف را به آشپزخانه برده و می شویم و با خودم می گویم حتماً مادر هم خیلی خوشحال است که هر روز و هر روز این کارها را انجام میدهد.

به اتاقم میروم کمی می خوانم صدای اذان می آید و شب شده است.بابا روبروی تلویزیون نشسته و فیلم تماشا می کند.زیر غذا را خاموش می کنم و کم کم بساط شام را مهیا می کنم.همه دور هم شام می خوریم،این فیلمهای آبکی کُره ای هم تمام نشدنی ست.سفره را جمع می کنم و ظرفهای کثیف را داخل سینک ظرفشویی میگذارم و شروع به شستن می کنم.کارم تمام شده است به سراغ کامپیوتر میروم و به وبلاگهای دوستان سر میزنم و پستهای جدیدشان را می خوانم و کمی هم خبرها و ماجراها و اتفاقات جالب را در سایتهای مختلف می خوانم.برمی خیزم وقت خواب است درحالیکه دارم تشکم را مرتب می کنم؛با خودم فکر می کنم که برای فردا ناهار چی بپزم؟


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۰
آرامیس