بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

دومین کشور غمگین دنیا

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ب.ظ

banooalexa.blog.ir


داشتم کارتن کتابهای دبیرستانمو مرتب می کردم که چشمم افتاد به دفتر خاطرات قدیمی دوران دبیرستانم و خاطراتی مربوط به سالهای 87 به بعد،هر صفحه ای رو که ورق میزدم نوشته بود من غمگینم،من ازین دنیای تکراری خسته شدم.من دوست دارم بمیرم (هرچند همون موقع هم عرضۀ خودکشی کردن رو نداشتم و همون موقع هم این کارو گناه میدونستم). هر صفحه ای که ورق میزدم پر بود از حرفهای ناامید کننده حتی در نوع مطالب،وقتی به سالهای نود هم میرسیدم تغییری ایجاد نمیشد.یک صفحه پیدا نکردم که توش نوشته باشم من دنیارو دوست دارم.من زندگیمو دوست دارم و ازش لذت می برم.من شادترین آدم دنیا هستم.بعدا شنیدم که می گفتن براساس تحقیقات به عمل آمده ما ایرانیها غمگین ترین آدمهای دنیا هستیم.وقتی تو اینترنت سرچ کردم دیدم بله،ما ایرانیها دومین کشور افسرده ی جهانیم.فکر کن دومین کشور،چه آمار بالایی!

بارها و بارها با خودم فکر کردم علت غم و ناراحتی ما جوونها و نوجوونها چیه؟ چرا افسرده ایم؟ چرا احساس بدبختی می کنیم؟ چرا به خودکشی فکر می کنیم؟ 

دلیل بدبختی آدما چیه؟ با خودم گفتم شاید هدفی تو زندگیمون نداریم.شاید هدفهامون اینقدر دور و دست نیافتنی و غیر ممکنه که از رسیدن بهش ناامید میشیم و زود کم میاریم.شاید برای لحظه ها و آیندمون برنامه ریزی نداریم.شاید اینقدر هدفهامون درست و ایده آل نیست که تا آخرین لحظه هم به خاطرش دست از تلاش برنداریم.شاید هیچ شادی و لذتی تو زندگیمون نداریم.شاید خودمون رو با آدمای دیگه و با کشورهای دیگه مقایسه می کنیم و لذت از نظر ما،یعنی هرچی اونا دارن!

فکر کردم و فکر کردم.ما چه لذتی تو زندگیمون لازم داریم که نداریم یا نمی تونیم بدستش بیاریم؛دوست،عشق؟ خوب اینا که دست یافتنیه.خیلی از دخترا و پسرای ما تو نوجونی و حتی دوران متوسطه دوستی با یک پسرو تجربه کردند.خیلی از ماها تو دوران مدرسه دوستان صمیمی داشتیم که با هم تو یک نیمکت می نشستیم.خیلی از ماها یکی از کارهای ممنوع و یواشکی  رو که والدین و جامعه و عرف قدغن کرده حتی برای یکبار تجربه کردیم.پس چرا غمگینیم؟ همه ی ما کم و بیش آزادیهایی تو زندگی داشتیم (هرکس با توجه به نوع و فرهنگ خانواده ) شاید آزادیهای بیشتری می خواستیم که بهمون ندادن و ما سرخورده شدیم.شاید دوست یا عشقمون ترکمون کرده و ما از زندگی ناامید شدیم.شاید جایی برای رفتن و گردش و تفریح نداریم،که خودمو گذاشتم جای کسانی که تو شهرهای دیگه غیر از پایتخت زندگی می کنن و اینهمه امکانات و مراکز خرید و موزه و مکانهای گردشگری و تئاتر و کنسرت و این دم و دستگاه هارو ندارند.شاید بعد از اینهمه درس خوندن شغلی پیدا نکردیم چه برسه به اینکه اون شغل مرتبط با رشته ی تحصیلیمون هم باشه.شاید همسر مناسب و ایده آل خودمونو پیدا نکردیم.شاید دیگران حق مارو خوردند.شاید نمی تونیم آزادانه با دوستامون بریم بیرون گردش و تفریح.شاید اجازه نداریم که تنهایی یا با دوستامون بریم سفر،شاید برای لباس پوشیدنمون از خودمون اختیاری نداریم و والدینمون مجبورمون می کنن که مطابق میل و سلیقه ی اونا لباس بپوشیم.شاید دوست داریم مثل دخترای دیگه آرایش کنیم،ابروهامونو برداریم،موهامونو بدیم بیرون و لباسهای گلگلی و رنگی رنگی بپوشیم ولی بهمون اجازه نمیدن. شاید وضعیت مالی خانوادمون خوب نیست.شاید از کمبود پدر یا مادر تو زندگیمون رنج می بریم.شاید تو خانوادمون مریض و  بیمار لاعلاج داریم که دکترها ازش قطع امید کردند.شاید پدر و مادر بداخلاق،سختگیر و متعصبی داریم.شاید پدرمون یا همسرمون دست بزن داره.شاید همسرمون بهمون خیانت کرده و با یکی دیگه رو هم ریخته.

شاید... شاید... و خیلی شاید دیگه.

هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم و راه حلی براش پیدا نکردم.چطور میشه آدم شادی بود؟ چطور میشه از زندگی لذت برد؟چرا دختر و پسرهای ما غمگین ترین آدمای دنیا هستند؟برای رسیدن به شادی و آرامش چکار باید بکنیم؟


نظر شما چیه؟



نظرات  (۷)

۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۱ نیمه سیب سقراطی
انگیزه نداریم... 
پاسخ:
انگیزه برای چه چیزی؟ برای درس خوندن؟ برای زندگی کردن؟ برای...

عاره خب بی انصافیه ما همه ش ناله میکنیم ... و لحظه های خوبمون رو به تصویر نمیکشیم ... ببین تمام ادم ها چه پولدار چه فقیر چه متوسط بوده لحظه ای که شاد بوده باشنو از ته دلشون خندیده باشن ولی ما کلید میکنیم روی غمامون ... قبل این وبم یه وب داشتم تم سییییاه داغون با عکس یه جفت الستار الان فکر میکنم میبینم چقد نابود بودم (حالا الان تو دلت میگی نه که الان نیستی:))) ) بعد همه ش تیریپ نکو ناله و غمو اندوهو اه من شکست عشقی خوردمو وایو فلانو بیسار ... ولی دیدم نه واقن اینطوری نیست ... نامردیه بقیه رو هم بخوام برنجونم ... شاید خنده هام از ته دل هم نبوده باشه با خودم گفتم همونارم بنویسم یا خودمو دلخوش به چیزای کوچیک کنم که بعدن برنگردم ببینم وااااای چه نابودی بودم !!!

درسته ما خیلی از آزادی هایی رو که کشورهای اروپایی و امریکایی دارن نداریم، ولی بی انصافیه اوضاعمون یه درصدی نسبت به کشورهای دیگه بهتره که ... نه ؟ از بچه های آفریقایی که قفسه سینه هاشون زده بیرون یا افغان هایی که این همه سال جنگ آواره شون کرده ... البته منم دارم خودمو خر میکنم ! همین پریروز جیغ میکشیدم برا چی باید روسری کنم وقتی تو آمریکا یکی با بیکینی صورتی لیمویی میگرده !

ولی به خودمون هم برمیگرده ... به خدا به ادم هامون که نگاه میکنم یه غمی توی وجودشونه .. .حالا هرچقدرم شاد خودشون رو نشون بدن ... ادم هایی که توی مترو و اتوبوس همه شون هاله ی سیاه دورشونه ... حالا چه لباساشون که خدارو شکر تنها رنگ موجود تو جامعه مونه چه چهره هاشون که یا دعوا دارن با ادم یا مشکلاتی هم که از دست ما خارجه و زمونه ی لامصب میذاره سر راهمون ...

راستی من چرا فکر میکردم تو حولو حوش 30 اینا باید باشی ؟! الان گفتی 87 اینا دبیرستانی بودی با یه جساب سرانگشتی فهمیدم همین هم سنو سالای خودمونی :P

اوووووف چقد حرف زدم !!!


پاسخ:
خوشحالم که حرف زدی و ممنونم به خاطر حرفهای امیدوار کننده ات.آره منم فکر می کنم اوضاعمون به اون بدی ها هم نیست.
مطلبمو درست نفهمیدی،منظور من سال 87 و سالهایی که دبیرستان بودم؛شاید هم من درست ننوشتم :) بینشون یه ویرگول داره.سن من سی و خرده ای هست :)) آفرین درست حدس زدی.

هعیییی ... من خوشحالم بابت درست حدس زدنم هورا :دی ولی ناراحتم برا خنگ بازی دراوردنمو درست درمون به ویرگولا و اینا دقت نکردن >.<

پاسخ:
این چه حرفیه اشکالی نداره،ولی کاش سنم اندازه ی همون اشتباهی بود که گفته بودی :))

آخ نهههه این توله فرفریه خوبه (البته قدیما فر بود الان هی فلت آیرن میکشه :/ ) :دی

اصن اولین بار که راهنمایی بودم موزیک ویدیوشونو دیدم از هومن خوشم اومد تینیج بازی دیگه :دی



پاسخ:
:)

لاینو که خیلی وقته بهش سر هم نزدم به گمونم یک سال شده ... وایبر هم که انقدر سرعتش نابود شده به لعنت خدا نمی ارزه

پوووووف من رسمن خسته شدم از مجازی بودن ... مزخرفه تو واقعیت نمیشه لحظه هارو سپری کردُ همه چیمون محدود شده به اینترنت کوفتی :(

پاسخ:
اوهوم تو دنیای مجازی همه جا هستیم و تو دنیای واقعی هیچ جا :(
سلام وقت بخیر 
مطلب جدید پست کردم منتظر نظرتونم
خب منم چهارده سالم که بود خیلی غمگین بودم...
میدونی چرا؟
چون همستر میخواستم برام نمیخریدن ^.^ (حالا بماند که قبلش چندبار برام خریده بودن ولی هی ازشون خسته میشدم میگفتم ببرین پسش بدین خخخ)

به نظر من همه چیز برمیگرده به درس.باید درس خوند و پیشرفت کرد تا از زندگی راضی بود
عشق مشق هم همش کشکه
پاسخ:
اینم یه نظره :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی