بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

درست وقتی که فکر می کنیم جای پایمان محکم است،تازه افتاده ایم توی تله.آن وقت است که تصمیم هایی می گیریم،تعهداتی می دهیم،خطرهایی را می پذیریم،وام می گیریم،خانه می خریم،بچه دار می شویم،اتاق بچه ها را صورتی می کنیم و شب ها بغل هم می خوابیم.تعجب می کنیم از این... چی می گویند؟ از این تفاهم.بله،وقتی خوشبخت بودیم،این کلمه را بکار می بردیم.حتی وقتی دیگر مثل قبل خوشبخت نبودیم هم آن را بکار می بردیم...
تله این است که فکر کنیم خوشبختی حقمان است.
چقدر احمقیم.آن قدر ساده لوحیم که لحظه ای باور می کنیم مهار زندگی مان را بدست داریم.
مهار زندگی از دستمان در می رود،امامهم نیست.چندان اهمیتی ندارد...
بهتر است از قبل بدانیم.
"از قبل" یعنی از کی؟
از قبل.
مثلا قبل از اینکه اتاقها را رنگ صورتی بزنیم...


+ دوستش داشتم / آنا گاوالدا




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۰
آرامیس

جالب است،اصطلاح ها فقط اصطلاح نیستند؛مثلا باید ترس واقعی را تجربه کرده باشیم تا معنی اصطلاح "عرق سرد" را بفهمیم،یا خیلی دلهره داشته باشیم تا اصطلاح "دلشوره" برایمان واقعا معنا پیدا کند،نه؟

"ول کردن" هم همینطور است.نقص ندارد.کی آن را ساخته؟

طناب را ول می کنند.

همسر را ول می کنند.

بعد راه دریا را در پیش می گیرند،بال های پهنِ مثل مرغ دریایی را باز می کنند و به آسمانهای دیگر پر می کشند.

واقعا اصطلاح از این بهتر پیدا نمی شود...

دارم تلخ می شوم... نشانه ی خوبی است.بگذار چند هفته بگذرد،آن وقت زشت هم می شوم.



+ دوستش داشتم / آنا گاوالدا



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۹:۵۵
آرامیس

سی روز مهمون سفره ی خدا بودیم و ازمون پذیرایی شد.امروز روز عیده،عید فطر،هوا خیلی گرم بود.خورشید تو وسط آسمون به شدت خودنمایی می کرد و اگه یک ساعت تو آفتاب می موندی حتما ذوب می شدی.خدا دلش خواست بهمون عیدی بده،یه عیدی خوب!

هوا ابری شد.آسمون رعد و برق زد و بارون شروع شد،چه بارونی! بارون به شدت می بارید،انگار صدها فرشته تشت های پر از آبو از آسمون رو زمین خالی می کردند.بارون اومد و اومد شرُ شُر و با فشار،از در و دیوار آب می ریخت رو زمین،اگه از خونه پاتو میذاشتی بیرون تو همون دو ثانیه ی اول مثل موش آب کشیده میشدی.آب اینقدر زیاد بود که از زیر در و پنجره ها وارد خونه شده بود و اگه به همین منوال ادامه پیدا می کرد شهرمونو سیل می برد.الان هوا خیلی خوبه،درست مثل هوای شمال و کنار دریا،خنک،ابری و بوی نم و بارون همه جارو برداشته،عجب هوایی شده،یه هوایی که یار رو می طلبه؛یه هوای دو نفره.آی قدم زدن تو این هوا می چسبه.

زمین پاک وشسته شده،تراس و حیاط خونمون با کمک خدا،آب و جارو شده.خدا بهمون عیدی داد.دستش درد نکنه و دمش گرم،حسابی شرمندمون کرد.گلها و درختا که داشتن از گرما له له میزدن دستاشونو به اطراف دراز کردن و بعد از یه شنای درست و حسابی،دارن خودشونو کش و قوس میدن و موهاشونو با کمک نسیم سشوار می کشن.خداجون خیلی ازت ممنونم و شکرت.

کاش همونطور که بارون تموم گرد و غبار و خاکها رو شست و برد و هوارو تمیز کرد؛میشد غم و سیاهی ها،حسد و کینه و نفرتها رو با خودش بشوره و ببره. 


+ داشت یادم می رفت.طاعات و عباداتتون قبول حق و عیدتون مبارک.با آرزوی سلامتی و موفقیت برای همتون.امیدوارم لبتون همیشه خندون باشه و دلتون دریایی :)


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۵
آرامیس

من آدم کارهای نصفه نیمه ام.بارها تصمیم گرفته ام و برای خودم هدف تعیین کرده ام اما به مرحله عمل که رسیده ام درجا زده ام و کم آورده ام.با ذوق و شوق کاری را شروع کرده ام و درست در وسط کار،مثل بادکنکی که بادش را خالی کنی،پسسسس و تمام.

درست همانجا و همان نقطه استپ کرده ام.کارهای نصفه نیمه،اهداف نیمه کاره! همیشه به کسانی که برای رسیدن به اهدافشان سخت تلاش می کنند غبطه خورده ام.حسرت به دلم مانده برای یکبار هم که شده هدفی را بطور کامل به سرانجام برسانم و بعد جلو آن هدف با خودکار قرمز یک تیک بزرگ به عنوان انجام شده بزنم و درحالیکه لبخندی به پهنای صورت بر لب دارم به خودم بگویم: آخیییییش تمام شد؛پیش به سوی هدف بعدی.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۸
آرامیس

مدتیست که هر کسی از دوستان و فامیل گوشی مرا می بیند با یک "ای" یا "وای" کشدار میگوید تو هنوز این گوشی رو داری،یا تصمیم نداری که گوشیتو عوض کنی یا تو که پول داری چرا یک گوشی مدل بالا واسه خودت نمی خری.توی مجالس و مهمانیها طوری به گوشی من نگاه می کنند که انگار دارن به یک پدیده ی قرن نگاه می کنند و گوشی خودشان را هی جلو چشم من تکان تکان می دهند که مدل گوشیشان را نشانم بدهند که بله ما گوشی اندروید فلان مدل داریم.من گوشی ام را دوست دارم.چند سال پیش،زمانی که قیمت گوشی ها اینقدر اُفت نکرده بود من گوشی ام را سیصد و خرده ای خریدم که جنس آن ژاپنی اصل بود و این قیمت،آن زمان برای خودش پولی بود.حالا که مدل گوشی ها بهتر شده و شکل آن شکیل تر،گوشی من در جمع آنها به چشم نمی آید.

وقتی می بینم مردم این همه غم و غصه و مشکلات در زندگیشان دارند و خدا را خوش نمی آید که غصه خوردن برای مدل گوشی من هم به غم و غصه های آنها اضافه شود؛تصمیم گرفتم که یک گوشی جدید بخرم،یک گوشی سامسونگ سری S  (که البته هنوز تعداد اِس ها معلوم نیست).امیدوارم توانسته باشم ذره ای از غم و غصه و گره های مردم را باز کرده باشم.



+ هر چقدر منتظر شدم که شاید آقای باشخصیتی یا معشوق سینه چاکی چه با اسب سفید یا بدون اسب سفید پیدا شود و به نشانه ی عشق و علاقه به من،یک گوشی مدل بالا بخرد و به من هدیه بدهد؛متاسفانه تیرم به سنگ خورد.پس در یک اقدام انتحاری و به صورت خودجوش تصمیم گرفتم تا خودم برای خودم یه گوشی باکلاس هدیه بخرم؛که کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من :)



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۰
آرامیس

banooalexa.blog.ir


داشتم کارتن کتابهای دبیرستانمو مرتب می کردم که چشمم افتاد به دفتر خاطرات قدیمی دوران دبیرستانم و خاطراتی مربوط به سالهای 87 به بعد،هر صفحه ای رو که ورق میزدم نوشته بود من غمگینم،من ازین دنیای تکراری خسته شدم.من دوست دارم بمیرم (هرچند همون موقع هم عرضۀ خودکشی کردن رو نداشتم و همون موقع هم این کارو گناه میدونستم). هر صفحه ای که ورق میزدم پر بود از حرفهای ناامید کننده حتی در نوع مطالب،وقتی به سالهای نود هم میرسیدم تغییری ایجاد نمیشد.یک صفحه پیدا نکردم که توش نوشته باشم من دنیارو دوست دارم.من زندگیمو دوست دارم و ازش لذت می برم.من شادترین آدم دنیا هستم.بعدا شنیدم که می گفتن براساس تحقیقات به عمل آمده ما ایرانیها غمگین ترین آدمهای دنیا هستیم.وقتی تو اینترنت سرچ کردم دیدم بله،ما ایرانیها دومین کشور افسرده ی جهانیم.فکر کن دومین کشور،چه آمار بالایی!

بارها و بارها با خودم فکر کردم علت غم و ناراحتی ما جوونها و نوجوونها چیه؟ چرا افسرده ایم؟ چرا احساس بدبختی می کنیم؟ چرا به خودکشی فکر می کنیم؟ 

دلیل بدبختی آدما چیه؟ با خودم گفتم شاید هدفی تو زندگیمون نداریم.شاید هدفهامون اینقدر دور و دست نیافتنی و غیر ممکنه که از رسیدن بهش ناامید میشیم و زود کم میاریم.شاید برای لحظه ها و آیندمون برنامه ریزی نداریم.شاید اینقدر هدفهامون درست و ایده آل نیست که تا آخرین لحظه هم به خاطرش دست از تلاش برنداریم.شاید هیچ شادی و لذتی تو زندگیمون نداریم.شاید خودمون رو با آدمای دیگه و با کشورهای دیگه مقایسه می کنیم و لذت از نظر ما،یعنی هرچی اونا دارن!

فکر کردم و فکر کردم.ما چه لذتی تو زندگیمون لازم داریم که نداریم یا نمی تونیم بدستش بیاریم؛دوست،عشق؟ خوب اینا که دست یافتنیه.خیلی از دخترا و پسرای ما تو نوجونی و حتی دوران متوسطه دوستی با یک پسرو تجربه کردند.خیلی از ماها تو دوران مدرسه دوستان صمیمی داشتیم که با هم تو یک نیمکت می نشستیم.خیلی از ماها یکی از کارهای ممنوع و یواشکی  رو که والدین و جامعه و عرف قدغن کرده حتی برای یکبار تجربه کردیم.پس چرا غمگینیم؟ همه ی ما کم و بیش آزادیهایی تو زندگی داشتیم (هرکس با توجه به نوع و فرهنگ خانواده ) شاید آزادیهای بیشتری می خواستیم که بهمون ندادن و ما سرخورده شدیم.شاید دوست یا عشقمون ترکمون کرده و ما از زندگی ناامید شدیم.شاید جایی برای رفتن و گردش و تفریح نداریم،که خودمو گذاشتم جای کسانی که تو شهرهای دیگه غیر از پایتخت زندگی می کنن و اینهمه امکانات و مراکز خرید و موزه و مکانهای گردشگری و تئاتر و کنسرت و این دم و دستگاه هارو ندارند.شاید بعد از اینهمه درس خوندن شغلی پیدا نکردیم چه برسه به اینکه اون شغل مرتبط با رشته ی تحصیلیمون هم باشه.شاید همسر مناسب و ایده آل خودمونو پیدا نکردیم.شاید دیگران حق مارو خوردند.شاید نمی تونیم آزادانه با دوستامون بریم بیرون گردش و تفریح.شاید اجازه نداریم که تنهایی یا با دوستامون بریم سفر،شاید برای لباس پوشیدنمون از خودمون اختیاری نداریم و والدینمون مجبورمون می کنن که مطابق میل و سلیقه ی اونا لباس بپوشیم.شاید دوست داریم مثل دخترای دیگه آرایش کنیم،ابروهامونو برداریم،موهامونو بدیم بیرون و لباسهای گلگلی و رنگی رنگی بپوشیم ولی بهمون اجازه نمیدن. شاید وضعیت مالی خانوادمون خوب نیست.شاید از کمبود پدر یا مادر تو زندگیمون رنج می بریم.شاید تو خانوادمون مریض و  بیمار لاعلاج داریم که دکترها ازش قطع امید کردند.شاید پدر و مادر بداخلاق،سختگیر و متعصبی داریم.شاید پدرمون یا همسرمون دست بزن داره.شاید همسرمون بهمون خیانت کرده و با یکی دیگه رو هم ریخته.

شاید... شاید... و خیلی شاید دیگه.

هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم و راه حلی براش پیدا نکردم.چطور میشه آدم شادی بود؟ چطور میشه از زندگی لذت برد؟چرا دختر و پسرهای ما غمگین ترین آدمای دنیا هستند؟برای رسیدن به شادی و آرامش چکار باید بکنیم؟


نظر شما چیه؟



۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۸
آرامیس

وقتی که دیدمشون،نتونستم ازشون بگذرم.پس تصمیم گرفتم عکسشونو بذارم.به شدت از من دلبری می کنن :)

من ازینا میخواااااااااااام.چقدر دوست داشتنی ان




banooalexa.blog.ir



۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۳
آرامیس
وقتی کسی نیست که دلش واست تنگ بشه.وقتی که دوستی نداری که نگران حالت باشه و دائم ازت خبر بگیره و بهت بگه میای بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟میدونم دلتنگ و ناراحتی،میای با هم بریم پارک و یه دل سیر با هم حرف بزنیم؟ 
وقتی کسی نیست که بهت زنگ بزنه و بپرسه چطوری،دلم واست تنگ شده.وقتی که دوستی نداری که باهاش درد دل کنی،باهاش بخندی.
وقتی که تلفنت جز برای دادن اس ام اس های تبلیغاتی به صدا درنمیاد.وقتی که همراه اول به تو یک روز مکالمۀ رایگان هدیه میده و تو کسی رو نداری که بهش زنگ بزنی و حداقل از هدیه ات استفاده کنی.
وقتی که مبلغ قبض گوشیت اینقدر پایینه که روت نمیشه کسی اونو ببینه،مخصوصا وقتی نصف اون مبلغ هم آبونمان گوشیته.
اونوقته که دیگه تلفن همراه داشتن و گرفتن هدیه های یک روز مکالمه همراه اول به چه دردی می خوره؟


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۹
آرامیس

پارسال،مثل دیشب کلی حرف داشتم که با خدا بزنم.کلی آرزو داشتم که به خدا بگم که البته بیشترش آرزوهایی برای دیگران بود.پارسال همین موقع حال کسی رو داشتم که بهش گفته بودند فقط چهار پنج ساعت بیشتر زنده نیست و من می خواستم این چند ساعت باقیمانده رو ببلعم.می خواستم از نهایت وقتم استفاده کنم می خواستم قبل از اینکه بمیرم حرفای باقیموندمو با خدا بزنم می خواستم ازش طلب بخشش کنم.تسبیحمو برمیداشتم و ذکرهای شب قدرو زمزمه می کردم،سه سورۀ قرآن که توصیه شده تو این شبا خونده بشه می خوندم.دعای مجیر و جوشن کبیرو می خوندم و همه اش حرص و ولع داشتم که اعمالی ازین شب باقی نمونده باشه که من بجا نیاورده باشم.صد رکعت نمازمو تو این هر سه شب می خوندم انگار فقط همین سه شب وعده ی بین من و خدا بود و از فردا دوباره روز از نو روزی از نو؛انگار دیگه گذر من به خدا نمی افته.یادم میاد پارسال تو این شبا اینقدر حرف داشتم که با خدا بزنم،اینقدر درد دل،اینقدر ناله،اینقدر خواسته و آرزو،تو این ساعتای باقیمونده از شبای قدر مثل ابر بهار گریه می کردم و زار میزدم.اینقدر گریه می کردم که اشکای شور مثل کویر بارون زده رو صورتم می ماسید.اینقدر گریه می کردم که چشمام میشد مثل این چشمای کُره ای ها یه خط باریک و قرمز و پُف کرده و بینیم مثل دماغ دلقکها قرمز و بزرگ و براق.هرچی گریه میکردم فکر می کردم صدام به خدا نمیرسه و خدا منو نمی بینه پس باید بیشتر التماسش کنم.نه اینکه فکر کنین عاشق بودم و برای رسیدن به عشقی که تو زندگیم نداشتم دعا می کردم،نه،دعا می کردم که آروم باشم که به خدا نزدیکتر بشم،که باهاش رفیقتر بشم.می ترسیدم وقت بگذره و حرفای نگفته ی من مونده باشه.دستمال کاغذی هام از اشک چشام اینقدر خیس بود که میشد چلوندشون و بعد از تمام اینها یه حس خوب داشتم یه حس آرامش بخش؛اما دیشب... .

دیشب مثل کسی بودم که بود و نبودش فرقی نمی کنه مثل کسی که تموم آرزوهاش برآورده شده باشه و آرزوی دیگه ای نداشته باشه.مثل درخت پوسیده ای که از اسم درخت فقط تنه ی خشکیدش براش باقی مونده و عمر خودشو کرده و سردی و گرمی روزگارو چشیده.مثل درخت خشکیده ای که رو به مرگه و آرداشو بیخته و الکشو آویخته و آرزوی دیگه ای نداره.

دیشب خیلی راحت و آروم بودم.هول و هراس از دست رفتن زمان رو نداشتم.اشکی برای ریختن نداشتم،اشک چشمام خشکیده بود.آرزوهای کلی و تکراری هر سال رو تکرار نکردم.انگار دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.از گفتن حرفای تکراری خسته شده بودم،حرفایی که مثل نوار کاست هر سال و هر سال تو این شبای قدر تکرارش میکردم.آرزوهایی که هرچند دور و دست نیافتنی نبودند،هرچند غیر ممکن نبودن،ولی تکراری بودند.

دیشب در کمال آرامش دعای مجیر و جوشن کبیرو خوندم.دیشب به خاطر اینکه ظهر نخوابیده بودم خسته و خواب آلود بودم.دیشب میخواستم دعاهام و آرزوهامو بگم دعاهایی که مثل هیشه برای دیگران بودن نه برای خودم،دعاهایی که تو خواب و بیداری بلغور می کردم.اما انگار خدا هم خسته شده بود ازین حرفای تکراری،خواب به چشام اومد و من رفتم.وقتی منو بیدار کردن ساعت 2:30 برای خوردن سحری بود.من بیدار شدم،نه رسیده بودم دعا کنم و حاجتهامو بخوام،نه تونسته بودم قرآن رو سرم بذارم و خدارو به قرآنش و به اماماش قسمش بدم.

دیشب من خوابیدم بدون استرس،بدون ترس از دست رفتن زمان،بدون اینکه قطره اشکی بریزم،بدون غصه خوردن واسه اینکه تو این شبه که قسمت و تقدیر هر کسی معلوم میشه.

فکر کنم وقتشه دیگه دست از گفتن این دعاها و آرزوهای تکراری بردارم.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۳
آرامیس

دمای هوا چهل درجه و خرده ای باشد و گرمای هوا بیداد کند،بادی نوزد چه برسد به ذره نسیمی که از پنجره وارد اتاقت شود.لوله مرکزی آب ترکیده باشد و آب منطقۀ تان قطع باشدلباسهایت از گرما به تنت چسبیده باشد.آبی نباشد که کولر را روشن کنید.ظرفهای نشسته ی شام و سحری توی آشپزخانه روی هم تلنبار شده باشد.شب باشد و موجودی آب خوردن داخل یخچال هم تمام شده باشد،آب برای دست و رو شستن و دستشویی کردن هم کفاف افراد خانواده را ندهد.

اوضاع ازین بدتر هم می شود؟ و تو به خودت قول بدهی که وقتی ترکیدگی درست شد و آب برگشت حتما در مصرف آب صرفه جویی کنی و آن را هدر ندهی و حتی خودت هم بدانی که عمل به این قول دادن ها بیشتر از سه روز دوام نخواهد آورد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۹
آرامیس