بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «افسردگی» ثبت شده است

دیشب امتحان ترم زبانم بود.کلی استرس داشتم.اصلا من همیشه موقع امتحانها استرس دارم حتی اگه درسمو خونده باشم.خیر سرم مثلا من رشته روانشناسی خوندم ولی موقع آزمونها یکی باید بیاد به من امیدواری و آرامش بده.

تازه امروز کمی سرم خلوت شده و راحت نشستم بدون اینکه کار عقب مونده ای داشته باشم.حالا دارم میفهمم علت اینهمه جوش روی پوستم،به خاطر استرس و فشار کاریه.از یه طرف مهدکودک از طرف دیگه کارهایی که باید واسه اونجا انجام بدم،از طرف دیگه کلاسهای زبانم که همیشه هول هولکی میخونمشون.این وسط کلاسهای باشگاهم که میلی وقته نرفتم.واسه خودم تاسف میخورم.مثلا ماه دی آزمون کمربند داشتم.حالا بچه های همدوره ی من میرن آزمون کمربند مشکیشونو میگیرن،من با خیال راحت نشستم اینجا.اصلا آمادگیشو ندارم و تمرین نکردم.هم دوست دارم برم باشگاه حداقل تا دو ماه دیگه آزمون بدم هم حالشو ندارم.یه جورایی نسبت به بیشتر چیزا بی تفاوت شدم.

چرا من اینجوری شدم؟ 

آیا این از علایم افسردگیه؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۷
آرامیس

دیروز که خواهرم به من گفت که من چقدر ترسو و ملاحظه کارم و چقدر رؤیاهام کوچیکه،به حرفاش فکر کردم.

بله من آدم رؤیاهای بزرگ و دست نیافتنی نیستم و نبودم.همیشه آرزوهام کوچیک و قابل دسترس بودن.هیچ وقت قدرت ریسک کردن نداشتم.هیچ وقت تو ذهنم رؤیا پردازی نکردم و برای رسیدن به خواسته هام زمین و آسمونو به هم ندوختم و اونجوری که باید برای رسیدن بهشون تلاش نکردم.همیشه تو زندگیم یک روند کند و لاکپشت وارو طی می کردم که اگه مسیر حرکتم باز بود به راهم ادامه می دادم اما اگه یه سنگ بزرگ جلو پام بود؛منتظر بودم که کسی بیاد و اون سنگ رو از جلو پام برداره در غیر اینصورت اون سنگ و مسیر رو دور می زدم و به راهم ادامه میدادم.همیشه تو زندگیم یه سکوت و سکون حاکم بوده،یه زندگی بی هیجان و تکراری.هیچ وقت به آینده امید الکی نبستم.هیچ وقت خواسته های بزرگ تو سرم نداشتم.هیچ وقت هیجان رو تجربه نکردم.همیشه تو زندگیم ترسیدم.از اتفاقاتی که هنوز نیفتاده ترسیدم.از بلندی و ارتفاع ترسیدم.از شکست ترسیدم.از تلاش کردن و نرسیدن ترسیدم.از اینکه اشتباه کنم و بعدا پشیمون بشم ترسیدم.از ریسک کردن ترسیدم.از تجربه نکرده هارو تجربه کردن ترسیدم.از زمین خوردن و دوباره بلند شدن ترسیدم.من هیچ زمانی زندگی دانشجویی را تجربه نکردم.من هیچ وقت تنهایی یا با دوستانم سفر نرفته ام.من از کابوسهایی که نشان از سفر و تنهایی و گم شدن دارد ترسیده ام.من از اینکه روزی مجبور باشم تصمیم های بزرگ بگیرم ترسیده ام.

شاید اگر دانشگاه شهر دیگری قبول می شدم.شاید اگر سختی زندگی دانشجویی را تجربه می کردم.شاید اگر تنهایی سفر می کردم.شاید اگر مستقل بودن را تجربه می کردم.شاید اگر از ریسک کردن نمی ترسیدم؛الان زندگی شادتر،موقعیتهای بهتر،شغل خوبتر و روحیه ای شادابتر و سرزنده تری داشتم.

یادم اومد چند تا سخن حکیمانه بگم که اگه تو زندگیمون عملی کنیم،جلو خیلی از شکستها و ناامیدی ها و افسردگی هارو می گیریم.


+ فرزندان خود را مستقل بار بیاوریم.به خواسته ها و نظرات کودکانمان بها بدهیم و برای آنها ارزش و احترام قائل شویم.حتی اگر میدانیم تصمیمات آنها اشتباه است،بطور غیر مستقیم آنها را راهنمایی کنیم و هیچ زمانی به جای آنها تصمیم نگیریم و آنها را سرکوب نکنیم.




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۶
آرامیس

banooalexa.blog.ir


داشتم کارتن کتابهای دبیرستانمو مرتب می کردم که چشمم افتاد به دفتر خاطرات قدیمی دوران دبیرستانم و خاطراتی مربوط به سالهای 87 به بعد،هر صفحه ای رو که ورق میزدم نوشته بود من غمگینم،من ازین دنیای تکراری خسته شدم.من دوست دارم بمیرم (هرچند همون موقع هم عرضۀ خودکشی کردن رو نداشتم و همون موقع هم این کارو گناه میدونستم). هر صفحه ای که ورق میزدم پر بود از حرفهای ناامید کننده حتی در نوع مطالب،وقتی به سالهای نود هم میرسیدم تغییری ایجاد نمیشد.یک صفحه پیدا نکردم که توش نوشته باشم من دنیارو دوست دارم.من زندگیمو دوست دارم و ازش لذت می برم.من شادترین آدم دنیا هستم.بعدا شنیدم که می گفتن براساس تحقیقات به عمل آمده ما ایرانیها غمگین ترین آدمهای دنیا هستیم.وقتی تو اینترنت سرچ کردم دیدم بله،ما ایرانیها دومین کشور افسرده ی جهانیم.فکر کن دومین کشور،چه آمار بالایی!

بارها و بارها با خودم فکر کردم علت غم و ناراحتی ما جوونها و نوجوونها چیه؟ چرا افسرده ایم؟ چرا احساس بدبختی می کنیم؟ چرا به خودکشی فکر می کنیم؟ 

دلیل بدبختی آدما چیه؟ با خودم گفتم شاید هدفی تو زندگیمون نداریم.شاید هدفهامون اینقدر دور و دست نیافتنی و غیر ممکنه که از رسیدن بهش ناامید میشیم و زود کم میاریم.شاید برای لحظه ها و آیندمون برنامه ریزی نداریم.شاید اینقدر هدفهامون درست و ایده آل نیست که تا آخرین لحظه هم به خاطرش دست از تلاش برنداریم.شاید هیچ شادی و لذتی تو زندگیمون نداریم.شاید خودمون رو با آدمای دیگه و با کشورهای دیگه مقایسه می کنیم و لذت از نظر ما،یعنی هرچی اونا دارن!

فکر کردم و فکر کردم.ما چه لذتی تو زندگیمون لازم داریم که نداریم یا نمی تونیم بدستش بیاریم؛دوست،عشق؟ خوب اینا که دست یافتنیه.خیلی از دخترا و پسرای ما تو نوجونی و حتی دوران متوسطه دوستی با یک پسرو تجربه کردند.خیلی از ماها تو دوران مدرسه دوستان صمیمی داشتیم که با هم تو یک نیمکت می نشستیم.خیلی از ماها یکی از کارهای ممنوع و یواشکی  رو که والدین و جامعه و عرف قدغن کرده حتی برای یکبار تجربه کردیم.پس چرا غمگینیم؟ همه ی ما کم و بیش آزادیهایی تو زندگی داشتیم (هرکس با توجه به نوع و فرهنگ خانواده ) شاید آزادیهای بیشتری می خواستیم که بهمون ندادن و ما سرخورده شدیم.شاید دوست یا عشقمون ترکمون کرده و ما از زندگی ناامید شدیم.شاید جایی برای رفتن و گردش و تفریح نداریم،که خودمو گذاشتم جای کسانی که تو شهرهای دیگه غیر از پایتخت زندگی می کنن و اینهمه امکانات و مراکز خرید و موزه و مکانهای گردشگری و تئاتر و کنسرت و این دم و دستگاه هارو ندارند.شاید بعد از اینهمه درس خوندن شغلی پیدا نکردیم چه برسه به اینکه اون شغل مرتبط با رشته ی تحصیلیمون هم باشه.شاید همسر مناسب و ایده آل خودمونو پیدا نکردیم.شاید دیگران حق مارو خوردند.شاید نمی تونیم آزادانه با دوستامون بریم بیرون گردش و تفریح.شاید اجازه نداریم که تنهایی یا با دوستامون بریم سفر،شاید برای لباس پوشیدنمون از خودمون اختیاری نداریم و والدینمون مجبورمون می کنن که مطابق میل و سلیقه ی اونا لباس بپوشیم.شاید دوست داریم مثل دخترای دیگه آرایش کنیم،ابروهامونو برداریم،موهامونو بدیم بیرون و لباسهای گلگلی و رنگی رنگی بپوشیم ولی بهمون اجازه نمیدن. شاید وضعیت مالی خانوادمون خوب نیست.شاید از کمبود پدر یا مادر تو زندگیمون رنج می بریم.شاید تو خانوادمون مریض و  بیمار لاعلاج داریم که دکترها ازش قطع امید کردند.شاید پدر و مادر بداخلاق،سختگیر و متعصبی داریم.شاید پدرمون یا همسرمون دست بزن داره.شاید همسرمون بهمون خیانت کرده و با یکی دیگه رو هم ریخته.

شاید... شاید... و خیلی شاید دیگه.

هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم و راه حلی براش پیدا نکردم.چطور میشه آدم شادی بود؟ چطور میشه از زندگی لذت برد؟چرا دختر و پسرهای ما غمگین ترین آدمای دنیا هستند؟برای رسیدن به شادی و آرامش چکار باید بکنیم؟


نظر شما چیه؟



۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۸
آرامیس

این روزها عجیب حس یک شیر دریای پیر و چاق و تنبل را دارم که دائم یک گوشه نشسته و برای خودش وقت گذرانی می کند.یا روی زمین دراز کشیده ام و چرت میزنم،یا جلو کامپیوتر نشسته ام و بی هیچ هدف و انگیزه ای توی سایتها و وبلاگهای مختلف می چرخم.انگار از اول هم باید در نقش یک شیر دریایی متولد می شدم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۹
آرامیس