بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۳۶ مطلب با موضوع «دنیای این روزهای من» ثبت شده است

نمیدونم چرا وقتی برام خواستگار میاد به جای اینکه مثل همه خوشحال و شاد باشم؛برعکس بداخلاق میشم.ترش و شور میشم.اخلاقم سگی میشه.اعصابم بهم می ریزه و اینقدر بداخلاقی می کنم که همه رو از خودم می رنجونم.از شدت فشار روحی و عصبانیت سر درد می گیرم.وقتی که کسی پاشو میذاره تو خونمون احساس می کنم که اومده آرامش و راحتی منو بهم بزنه.اومده منو از خانواده ام جدا کنه.اومده آرزوها و هدفهایی که داشتم یه شبه به باد بده.اومده جلو پیشرفت منو بگیره.اومده منو محدود کنه.شاید واقعا اینجوری نباشه ولی من این حسو دارم.نمی تونم به هیچکس از کسانی که میان اعتماد کنم.نمی تونم به تنهایی انتخاب کنم.توی یه دو راهی گیر می کنم،دوراهی خواستن یا نخواستن،دو راهی قبول کردن یا رد کردن.توی این مواقع اینقدر غر میزنم و گریه می کنم و اینقدر بهانه و اشکال از طرف می گیرم و به خانواده ام ارائه میدم که فقط یه جوری طرف از سرم وابشه و بره پی کارش و من بتونم به همون زندگی آروم و بدون دغدغه و آرامشی که داشتم برگردم.خانواده هم انتخاب رو به خودم واگذار می کنن،کاری که من همیشه ازش می ترسیدم.اینکه اشتباه کنم و بعد پشیمون بشم و راه برگشتی نباشه.اینکه شاید این آدمی که اومده نیمه ی گمشده ی من نباشه.اینکه باید هنوز منتظر بمونم تا کسی که قسمت منه و خوشبختیم در گرو ازدواج با اونه بیاد.یا شایدم یکی از این همه آدمی که اومدن و من به بهانه های الکی ردشون کردم می تونست منو خوشبخت کنه.شاید با خودتون فکر کنین من منتظر شخص خاصی هستم که بیاد،چیزی که گاهی خانواده ام فکر می کنن.نه من منتظر هیچکسی نیستم.هیچ دوست یا عشقی هم تو زندگیم ندارم که قرار باشه پاشو بذاره تو خونمون و از والدینم جواب رد بشنوه.آرزوی ازدواج با هیچکسی هم تو سرم نیست.

انتخاب،انتخاب برای من سخت ترین کار دنیاست.انتخاب بین رفتن و موندن،انتخاب بین پذیرفتن و رد کردن.انتخاب برای یک عمر زندگی مشترک.



۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۸
آرامیس

هوا داره پاییزی میشه و تابستون داره به پایان خودش نزدیک میشه.هرچی تابستون فصل رخوت و بی حالیه،پاییز که میشه آدم احساس میکنه باید زندگی رو از نوع شروع کنه.اگه تابستونو به تنبلی گذرونده باید پاشه و تلاش رو از سر بگیره.اگه تو زندگیش شکست خورده باید دوباره و از نو شروع کنه.باید تمام وقتشو پر کنه،تموم لحظه هاشو،پر کنه از کار و تلاش.پر کنه از انرژی مثبت و خوب.پر کنه از زندگی.باید بی خیال روزها و ساعاتی که داشته،بشه؛روزهایی که براش یادآور خاطرات بد بوده.باید جوری رفتار کنه که انگار دوباره متولد شده.انگار یه دانشمنده یا یه نابغه با کلی افکار و کارهای تازه و بدیع که تو ذهنش تلنبار شده و قراره هر کدوم از اونهارو عملی کنه.

وقتی پاییز میاد یه حالی میشم،یه حال خوب،مثل بچه ی کلاس اولی که برای رفتن به مدرسه اش و پیدا کردن دوستان تازه،عجله داره.مثل بچه ای که برای رفتن به مدرسه انگشتاشو میذاره رو برگه و به تعداد روزهای باقیمونده تا مهر انگشت می کشه و هر روز که میگذره روی یکی از انگشتارو خط می کشه و برای رسیدن مهر بی صبرانه لحظه شماری می کنه.

وقتی که فصل تابستون به آخرش نزدیک میشه،وقتی که هوا رنگ و بوی پاییز رو به خودش میگیره و خنک میشه،احساس می کنم باید عاشق بشم و کسی رو دوست داشته باشم،که اونم منو دوست داشته باشه.باید برای تمام ساعتها و لحظه های باقیمانده ی عمرم برنامه ریزی کنم.باید با عشق دوباره زندگی رو از سر بگیرم.باید اینقدر کار کنم و وقتم پر و مفید باشه که دیگه وقت آزادی برای حسرت خوردن،برای پوچی،برای بی مصرف بودن،برای احساس باطل بودن و بدرد نخور بودن نداشته باشم.پاییز که میشه احساس می کنم باید شاد و پرانرژی باشم،و به افراد دور و برم هم این احساس شادی رو منتقل کنم.اما نمیدونم که میشه یا نه.نمیدونم میتونم عاشق بشم یا نه.میتونم دیدمو نسبت به دنیا و زندگی پیش روم عوض کنم یا نه.

دوست داشتم از اول مهر برم برای کار برم یه جای جدید با آدمای جدید با روحیه ی جدید،اما نشد.نشد که برم. حالا دوباره اول مهر باید برم جایی که حس و حال تو برای آدماش مهم نیست.آدمایی که فقط خودشون مهمند.آدمهایی که یا زیادی غمگین و افسرده ان یا زیادی سرخوش.

باید دوباره برم جایی که پارسال هم اونجا کار می کردم.کار کردن با مدیر جدید که هیچ چیزی از اخلاق و خصوصیاتش نمیدونی.مدیری که نمیدونی میتونی باهاش کنار بیای و اونم کار تورو قبول داره یانه.کار کردن با افرادی که زیادی خاله زنکی ان،که استراحت و خوش و بش کردن و استراحت کردن براشون مهم تر از کاره.کار کردن با کسی که همه اش از غم و غصه و بی پولی شکایت و گله داره و اینقدر آه و ناله ی بدبختی سر می کنه که بچه های کلاسش هم شعرشو یاد گرفته ان و براش می خونن.کار کردن با آدمی که همه ی فکر و ذکرش اینه که بیاد بگه چی خریده و چی پوشیده و کجاها رفته.آدمی که فقط واست قیافه می گیره و پز تیپ و لباس و اندامشو میده.آدمی که هر روز سر ساعت 8 یا 9 داداشش از سرکارش میاد جلو مهد که فقط یه ساندویچ همبرگر بهش بده که به عنوان صبحانه بخوره،چون نون و پنیر و بقیه ی چیزا دوست نداره.آدمی که هر روز با یک کیسه ی نایلونی بزرگ پر از خوراکی میاد،که همه ی خوراکیها از نوع گرونه؛که نصفه نیمه میخوره و بقیه شو میریزه دور یا میده به بچه های کلاسش بخورن چون میلش نمی کشه.

زندگی کردن با آدمایی که این نوع زندگی کردن و وقت گذروندن براشون لذتبخشه.آدمایی که فقط و فقط براشون پول و وقتگذرونی مهمه یا خوردن و خرید کردن و کلاس گذاشتن برای دیگران و به رُخ کشیدن داشته هاشون.حالم بد میشه از کار کردن تو این محیط،ولی چاره ای ندارم.چون جای جدیدی برای کار کردن پیدا نکردم.دیگران بهم میگن زیادی زندگی رو سخت می گیرم.بهم میگن: ولش کن اینهمه خودتو واسه بچه ها میکُشی مگه میخوان دانشمند بشن،از اینجا برن بیرون همه چیز یادشون میره.حتی وقتی میخوان از من حرف بزنن،میگن آرامیس موقع خداحافظی از بچه،تا دم در مهد هم آموزش میده.نمیدونم اونا درست فکر می کنن یا من.اونا درست عمل می کنن یا من.

از اینکه اول مهر دوباره باید برگردم اونجا،مرگمه.کاش وضعیت با این مدیر جدید روبراه بشه.



۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۶
آرامیس

کاش کسی پیدا میشد که می تونست با نگاه کردن به چهزه ی آدم و چند تا سوال و تست ساده بهت بگه،استعداد تو در چیه.کسی که می تونست بهت بگه اگر در فلان رشته و یا فلان زمینه هنری فعالیت کنی می تونی موفق باشی.کسی که بتونه تورو کشف کنه.کاش میشد!

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۰
آرامیس

یک ساله دائم دارن تو گوش ما می خونن آزمون،آزمون،دائم دارن تو سایتها و رسانه ها میگن استخدامی مربیان پیش دبستانی.حالا که لیست رشته ها و شغلهای مورد نیازو اعلام کردن می بینم از تمام رشته هایی که فکرشو بکنی میخوان جز رشته هایی که مرتبط به مربیان هستش.نه اینکه نخوان میخوان در حد یک یا دو نفر اونم آقا،دو سوم رشته ها رشته های فنی  حرفه ای و کار دانش هستن که قراره استخدام بشن.بیشتر کسانیکه تو این مشاغل نیاز دارن مرد هستش.خب بیاین یه بررسی بکنیم.فرزندان و خواهر و برادران شهید و جانبازان و ایثارگران که سهمیه دارن و بدون آزمون استخدام میشن.رشته های فنی که مورد نیازه از چوب و مکانیک و غیره که بیشتر رشته هاش مردونه اس و مسلما برای این شغلها مرد لازم دارن.اون رشته هایی هم که زن میخوان،رشته شون به من نمی خوره و رشته های دیگه هم در حد یکی دو زن لازم دارن.من تعجب می کنم چطور این یکی یکی ها جمعش میشه 3700 نفر،با عقل جور درنمیاد.تکلیف منم که روشن شد یعنی تکلیف تمام مربیهای پیش دبستانی که رشته ی روانشناسی و علوم تربیتی و ... هستند (که مرتبط با آموزش پیش دبستانیه) روشن شد؛هیچکدومشونو لازم ندارن. خب ما که رفتیم غازمونو بچرونیم !

به نام ما و به کام شما ! 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۲
آرامیس

دوشنبه تولدم بود.دیگه چند ساله که روز تولدم خوشحال نیستم.هر سال تو اوج تابستون 12 مرداد که میرسه من یک سال به پیری و به مرگ نزدیکتر میشم.پدر و مادرم هیچوقت سالروز تولدم یادشون نمیمونه مگه اینکه خواهرم بهشون یادآوری کنه.سالهاست دیگه دوست ندارم کسی روز تولدمو بدونه و بهم تبریک بگه.احساس پوچی می کنم.خسته ام خیلی خسته.

موهای سفیدم بیشتر شده و فاصله ی بین رنگ کردنام کمتر.روحم خسته اس اما جسممو سرپا نگه داشتم.تو ظاهر با دیگران میگم و می خندم اما درونم غوغاست.

وقتی که کوچیکی دوست داری سریع بزرگ بشی.سالگرد تولدت که میرسه دوست داری عالم و آدم خبردار بشن که تو یک سال بزرگتر شدی.سرتو می گیری بالا،سینَتو میدی جلو و بادی به غبغب میندازی انگار چه خبره؛انگار میخوای فیل هوا کنی.انگار قراره چه کار مهمی توی دنیا توسط تو صورت بگیره.

از یه سنی به بعد می افتی تو سراشیبی زندگی.دست خودت نیست،کم کم،کم میاری.دیگه از بالا رفتن سنت احساس شادی نمی کنی.دیگه تو سالروز تولدت ذوق نمیکنی.دیگه از تبریک و هدایای دیگران ذوقمرگ نمیشی.احساس می کنی به پایان خط رسیدی.احساس میکنی دیگه وقت رفتنه.

از یه سنی به بعد دیگه نمی تونی مثل دخترهای نوجوون رفتار کنی.نمی تونی مثل تین ایجرها لباس بپوشی.از سن سی سالگی به بعددیگه نمیتونی تیپ اسپرت بزنی،نمیتونی کوله ات رو بندازی پشتت و بری جلو مغازه جینگیل جات و رنگی رنگی وایستی و از دیدنشون قند تو دلت آب شه؛یا با دیدن لاکهای خوشگل دست و پاهات شُل شه و یا با دوستات دیوونه بازی دربیارین و با صدای بلند به کارهاتون بخندین.دیگران ازت انتظار دارن مثل خانومها رفتار کنی،مثل خانمها لباس بپوشی.دیگه نمیشه با انواع و اقسام کرمهای ضدچروک،ضدلک و روشن کننده سنتو به عقب برگردونی و دوباره جوون بشی.دیگه حتی با کرم پودر هم نمیتونی خودتو گول بزنی.

هههوف ! دلم میخواست سنم تو 25 سالگی متوقف میشد.کاش سن آدم هر سه سال یکبار اضافه میشد.کاش هر سال روز 12 مرداد خدا پیریمو به رُخم نمی کشید! 



۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۴۹
آرامیس

دیروز که خواهرم به من گفت که من چقدر ترسو و ملاحظه کارم و چقدر رؤیاهام کوچیکه،به حرفاش فکر کردم.

بله من آدم رؤیاهای بزرگ و دست نیافتنی نیستم و نبودم.همیشه آرزوهام کوچیک و قابل دسترس بودن.هیچ وقت قدرت ریسک کردن نداشتم.هیچ وقت تو ذهنم رؤیا پردازی نکردم و برای رسیدن به خواسته هام زمین و آسمونو به هم ندوختم و اونجوری که باید برای رسیدن بهشون تلاش نکردم.همیشه تو زندگیم یک روند کند و لاکپشت وارو طی می کردم که اگه مسیر حرکتم باز بود به راهم ادامه می دادم اما اگه یه سنگ بزرگ جلو پام بود؛منتظر بودم که کسی بیاد و اون سنگ رو از جلو پام برداره در غیر اینصورت اون سنگ و مسیر رو دور می زدم و به راهم ادامه میدادم.همیشه تو زندگیم یه سکوت و سکون حاکم بوده،یه زندگی بی هیجان و تکراری.هیچ وقت به آینده امید الکی نبستم.هیچ وقت خواسته های بزرگ تو سرم نداشتم.هیچ وقت هیجان رو تجربه نکردم.همیشه تو زندگیم ترسیدم.از اتفاقاتی که هنوز نیفتاده ترسیدم.از بلندی و ارتفاع ترسیدم.از شکست ترسیدم.از تلاش کردن و نرسیدن ترسیدم.از اینکه اشتباه کنم و بعدا پشیمون بشم ترسیدم.از ریسک کردن ترسیدم.از تجربه نکرده هارو تجربه کردن ترسیدم.از زمین خوردن و دوباره بلند شدن ترسیدم.من هیچ زمانی زندگی دانشجویی را تجربه نکردم.من هیچ وقت تنهایی یا با دوستانم سفر نرفته ام.من از کابوسهایی که نشان از سفر و تنهایی و گم شدن دارد ترسیده ام.من از اینکه روزی مجبور باشم تصمیم های بزرگ بگیرم ترسیده ام.

شاید اگر دانشگاه شهر دیگری قبول می شدم.شاید اگر سختی زندگی دانشجویی را تجربه می کردم.شاید اگر تنهایی سفر می کردم.شاید اگر مستقل بودن را تجربه می کردم.شاید اگر از ریسک کردن نمی ترسیدم؛الان زندگی شادتر،موقعیتهای بهتر،شغل خوبتر و روحیه ای شادابتر و سرزنده تری داشتم.

یادم اومد چند تا سخن حکیمانه بگم که اگه تو زندگیمون عملی کنیم،جلو خیلی از شکستها و ناامیدی ها و افسردگی هارو می گیریم.


+ فرزندان خود را مستقل بار بیاوریم.به خواسته ها و نظرات کودکانمان بها بدهیم و برای آنها ارزش و احترام قائل شویم.حتی اگر میدانیم تصمیمات آنها اشتباه است،بطور غیر مستقیم آنها را راهنمایی کنیم و هیچ زمانی به جای آنها تصمیم نگیریم و آنها را سرکوب نکنیم.




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۶
آرامیس

سه ماهه که منتظر آزمون استخدامی آموزش پرورش هستم.اونا هم دستشون درد نکنه چون میدونن مردم لنگ اونان حسابی ناز و عشوه میان و هی امروز و فردا می کنن.آزمونی که هیچیش معلوم نیست و سایتها بنا به میل و سلیقه ی خودشون براش شرایط و منابع تعیین می کنن.سازمان سنجش هم که قرار بوده طی 48 ساعت آینده خبر بده،چهل و هشت ساعتش شد 56 ساعت و خبری نشد.

من چطوری ام؟ یه طرف کتاب معارف اسلامی،یه طرف کتاب آزمون های استخدامی،طرف دیگه خلاصه ی اتفاقات و روزشمار تقویم هجری قمری و شمسی،طرف دیگه کتاب داستانهای نخونده و سخت به دنبال پیدا کردن کتاب ادبیات فارسی و حفظ کردن اسامی کتاب های منتشر شده توسط نویسنده های معروف،در حالیکه هیچکدومشونو نخوندم و اصلا نمیدونم مجاز به شرکت تو این آزمون هستم یانه؟ و منابع و شرایط این آزمون چیه؟ نمیدونم!



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۰
آرامیس

زنگ زدند.آیفونو برداشتم و گفتم کیه؟ کسی جوابی نداد.دوباره گفتم گیه؟ صدایی آروم گفت باز کن.رو به بقیه ی اعضای خانواده کردم و گفتم عمه جانه.از پشت در شیشه ای دوتا خانم دیده می شدند،گفتم حتما عمه با دخترش اومده. رفتم جلو در به استقبالشون.همینکه در رو باز کردم سرجام خشکم زد.دو تا خانم شیک و سانتی مانتال دیدم که با لبخند جلو در وایستادن؛منزل م ؟ بله همینجاست.اونا خوشتیپ و آرایش کرده و من مثل جودی آبوت که تازه از خواب بیدار شده باشه.موهای بافته ام،نامرتب و ژولیده و موهای کوتاه کنار شقیقه هام که در اثر اصطکاک با متکا سیخ سیخ شده و مثل شیری که یالشو باز کرده و آماده حمله شده به اونها بِر و بِر نگاه می کردم.درحالیکه شلوار راحتی بندی پوشیده بودم و بندهای سر پاچه هامو گره زده اندازه ی شلوارک شده بود و لباس شل و ول و گلگلی پوشیده بودم و قیافه ام از خستگی و بیحالی زار میزد و یه ذره آرایش روی صورتم نداشتم؛جلو در مثل بُز اَخوش ایستاده بودم و بسیار هم معذب بودم.

خانمها: مامان هستند؟

من: نه نیستند.کاری باهاشون داشتین؟

اونا: واسه امر خیر مزاحم شدیم.

من: 0 _ 0  معمولا وقتی جایی میخوان برن اول تماس می گیرن.

اونا: بله اما فقط آدرس داشتیم و شماره تلفن نداشتیم.شما دخترشون هستین؟

من: بله

اونا: متولد چه سالی هستین؟

من: 61

اونا: خیلی ممنون و خداحافظ

من: خداحافظ



تعجب می کنم چطور بعضی آدما همینطور بدون خبر دادن قبلی پا میشن میرن خونه ی مردم.

آیا به نظر شما این کار درستیست؟ شاید میزبان مهمون داشته باشن.شاید خونشون نامرتب باشه.شاید مریض داشته باشن و حال مهمون نداشته باشن.شاید خونشون میوه و بساط پذیرایی نداشتن.شاید مثل من مامانشون خونه نباشه و طرف مورد نظر هم مثل من وضعیت ظاهریش شلخته و نامرتب باشه.شاید من بخوام یه لباس خوب و شیک بپوشم،نه اینکه با لباس خونه و سر و ضع نامرتب بیام جلو یه نفر آدم غربیه بشینم و خیلی شاید دیگه. خودتون میدونین که دیدار اوله که تو هر مراسم و مهمونی،دیداری مهم و سرنوشت سازه.دیدار اوله که میتونه طرف رو جذب خودش کنه یا از اون زده بشه.

شما وقتی به دیدن نامزد یا دوست پسرتون میرین قشنگترین مانتو و لباسایی که بهتون میاد رو می پوشین و خودتونو واسه طرف زیبا می کنین.وقتی عروسی میرین شیکترین و جذابترین لباس متناسب با مراسمو می پوشین و با توجه به نزدیکی یا دوری نسبت خویشاوندی با میزبانان مراسم عروسی آرایشگاه میرین و موهاتونو شینیون می کنین و صورتتونو آرایش می کنین.وقتی براتون مهمون میاد،خونه رو آماده و مرتب می کنین و براش بساط پذیرایی رو فراهم می کنین و لباسای خوب و تمیز می پوشین.

با شمام. آره درست با خود شما. همینطور بی خبر و سرزده میرین در خونه ی مردم. چطور انتظار دارین باهاتون درست ترین برخورد رو بکنن و یا به بهترین شیوه ی ممکن ازتون پذیرایی بشه و خونه ی طرف هم مرتب و خوب باشه؟ 


+ خوب معلومه دیگه هم میزبان از دیدنتون جا میخوره و هم شما با اولین نگاه به دختر مورد نظرتون با اون فیافه و ظاهر نامرتب اونو نمی پسندین و منصرف میشین.کاش همیشه قبل از اینکه به مهمونی یا خونه ی کسی بریم اول باهاشون تماس بگیرین و اومدنتونو بهشون اطلاع بدین.



۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۶
آرامیس

دیدین وقتی ماه محرم یا ماه رمضون تموم میشه یه تحرک و جنب و جوشی بین مردم می افته.انگار که زمان زیادی باقی نمونده باشه یه هول و ولایی بین مردم بوجود میاد که نگو.پشت سر هم کارت عروسیه که واستون میاد.انگاری که همه باید همون دو هفته ی بعد از رمضون یا محرم عروسیشونو بگیرن وگرنه دیگه وقتی ندارن.از تو کوچه و خیابون صدای هلهله و شادی و دست و پایکوبی میاد،صدای جیغ و گوپس گوپس آهنگ،صدای بوق بوق ماشین عروس و بعد از دو سه هفته اوضاع عادی میشه و مردم مثل مورچه هایی که خودشون رو واسه فصل زمستون آماده می کنند پخش و پلا میشن و هرکدوم میرن سر خونه زندگی خودشون،میرن تو لونه هاشون.


چرا اینارو گفتم؟ ما دوشنبه شب عروسی دعوت بودیم،حالا فردا شبم عروسی دعوتیم.عروسی پشت عروسی،از هفته ی بعد اوضاع عادی میشه،دیگه هیچ خبری نیست.پرنده پر نمیزنه.حالا لباس چی بپوشمممم؟





۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۳
آرامیس

سی روز مهمون سفره ی خدا بودیم و ازمون پذیرایی شد.امروز روز عیده،عید فطر،هوا خیلی گرم بود.خورشید تو وسط آسمون به شدت خودنمایی می کرد و اگه یک ساعت تو آفتاب می موندی حتما ذوب می شدی.خدا دلش خواست بهمون عیدی بده،یه عیدی خوب!

هوا ابری شد.آسمون رعد و برق زد و بارون شروع شد،چه بارونی! بارون به شدت می بارید،انگار صدها فرشته تشت های پر از آبو از آسمون رو زمین خالی می کردند.بارون اومد و اومد شرُ شُر و با فشار،از در و دیوار آب می ریخت رو زمین،اگه از خونه پاتو میذاشتی بیرون تو همون دو ثانیه ی اول مثل موش آب کشیده میشدی.آب اینقدر زیاد بود که از زیر در و پنجره ها وارد خونه شده بود و اگه به همین منوال ادامه پیدا می کرد شهرمونو سیل می برد.الان هوا خیلی خوبه،درست مثل هوای شمال و کنار دریا،خنک،ابری و بوی نم و بارون همه جارو برداشته،عجب هوایی شده،یه هوایی که یار رو می طلبه؛یه هوای دو نفره.آی قدم زدن تو این هوا می چسبه.

زمین پاک وشسته شده،تراس و حیاط خونمون با کمک خدا،آب و جارو شده.خدا بهمون عیدی داد.دستش درد نکنه و دمش گرم،حسابی شرمندمون کرد.گلها و درختا که داشتن از گرما له له میزدن دستاشونو به اطراف دراز کردن و بعد از یه شنای درست و حسابی،دارن خودشونو کش و قوس میدن و موهاشونو با کمک نسیم سشوار می کشن.خداجون خیلی ازت ممنونم و شکرت.

کاش همونطور که بارون تموم گرد و غبار و خاکها رو شست و برد و هوارو تمیز کرد؛میشد غم و سیاهی ها،حسد و کینه و نفرتها رو با خودش بشوره و ببره. 


+ داشت یادم می رفت.طاعات و عباداتتون قبول حق و عیدتون مبارک.با آرزوی سلامتی و موفقیت برای همتون.امیدوارم لبتون همیشه خندون باشه و دلتون دریایی :)


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۵
آرامیس