بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۳۶ مطلب با موضوع «دنیای این روزهای من» ثبت شده است

این روزها عجیب حس یک شیر دریای پیر و چاق و تنبل را دارم که دائم یک گوشه نشسته و برای خودش وقت گذرانی می کند.یا روی زمین دراز کشیده ام و چرت میزنم،یا جلو کامپیوتر نشسته ام و بی هیچ هدف و انگیزه ای توی سایتها و وبلاگهای مختلف می چرخم.انگار از اول هم باید در نقش یک شیر دریایی متولد می شدم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۹
آرامیس

از خانه بیرونمان کردند خانه ای که مال خودمان می دانستیم.شاید هم مستاجر بودیم و دل به ماندن خوش کرده بودیم.نمیدانم چه شد،مهلت اجاره ی مان عقب افتاده بود یا مستاجر خوبی نبودیم و یا شاید صاحبخانه از دست ما به تنگ آمده بود.یکی از روزها که حسابی خوش خوشانمان میشد و دنیا را به کام خودمان می دیدیم و خودمان را ماندنی حساب می کردیم؛صاحبخانه ما را از منزل خودمان بیرون کرد بدون اینکه حتی به ما اجازه بدهد وسایلمان را برداریم.گفتیم دلش نرم می شود.یک روز،دو روز،یک هفته،دو هفته،یک ماه،ولی فایده ای نداشت.خانه ی مان که غصب شد هیچ،وسایلمان را هم توقیف کردند و ما آواره شدیم.آواره ی خانه های مختلف،خانه هایی که میدانستیم که جای خانه ی قبلیمان را نمی گیرد.خانه ای که در آن احساس امنیت و آرامش می کردیم،خانه ای که هرچند سنتی و قدیمی بود و ما دوستش داشتیم حالا نابود شده بود.پس به ناچار به این محل اسباب کشی کردیم.اینجا بالای شهر و منطقه ی باکلاسهاست.در و دیوارش بوی تازگی و نو بودن می دهد و حتی چیدمان و طراحی منزل هم کلی با خانه قبلیمان توفیر می کند؛ولی هیچ جایی خانه ی اول آدم نمی شود.در خانه ی قبلی ام برو بیایی به هم زده بودم.همسایه های قدیمی و آشنا،مهمانهای جدید،خانه ام را به سلیقه ی خودم تزئین کرده بودم ولی اینجا هنوز غریبم.هنوز به منزل جدیدم عادت نکرده ام هرچند آدم زود به همه چیز عادت می کند.کاش بتوانم اینجا هم برای خودم دوستان جدید و همسایه های مهربان پیدا کنم.امیدوارم خانه هایمان آزاد شود و بتوانیم به منزل سابقمان برگردیم.شاید هم وسایلمان را توقیف کردند و فقط یک منزل خرابه و خالی تحویلمان دادند که از نو بسازیمش شاید هم هیچ وقت...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۲
آرامیس

توی خیابانهای شهر راه می رفت پای پیاده و سلانه سلانه،بعضی برای او دل می سوزاندند و عده ای او را مسخره می کردند و می گفتند دیوانه است،کم دارد.سنش به سی و چند سال می رسید.او دفترچه ای در دست داشت و به خیال خودش و با سوادی که نداشت روی کاغذ چیزهایی می نوشت که بی شباهت به خط میخی نبود.او در دفترچه اش که هیچگاه آن را از خود دور نمی کرد خط خطی می کرد و یا به خیال خودش عدد می نوشت و بعد آن برگه را کنده و زیر برف پاک کن ماشینها می گذاشت.هیچ ماشینی برای او فرقی نمی کرد؛همه ماشینهایی که کنار پیاده رو پارک شده بودند باید بی برو برگرد جریمه می شدند،ماشین لوکس و قراضه هم فرقی نداشت.اسم این مرد علی بود و مردم به او علی پلیس می گفتند.بعضی دلشان برای علی پلیس می سوخت و به او پولی می دادند،اما پول برای او ارزشی نداشت.علی پلیس هر چه پول از دیگران جمع می کرد از بین درهای بسته یک مغازه داخل آن می انداخت و اگر در آن مغازه باز بود پول را باز به داخل مغازه پرت می کرد.صاحب مغازه آدم منصف و دلرحمی بود و پولهایی که علی پلیس جمع می کرد برای او پس انداز کرده و وقتی زیاد می شد جلو چشم علی به خانواده اش تحویل می داد.این کار هر روزه علی پلیس بود،کم کم دیدن دسته ی پول که بسته بندی شده برای او عادت شد،اینکه خانواده اش خوشحال می شدند و او بیشتر تشویق می شد که پول جمع کند.پول جمع کردن بیشتر و بیشتر و بیشتر برای او عادت شد.

حالا علی دیگر آن علی پلیس سابق نیست،دیگر آن معصومیت در چهره اش موج نمی زند؛او حالا راحت و بدون هیچ ناراحتیی دستش را جلو دیگران دراز می کند و می گوید: پول بده،پول بده.و اگر به او پول ندهی به زور از تو می گیرد.مردم او را گدا کردند.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۸
آرامیس
از خوش شانسی های من اینه که وقتی می خوام کلاس باشگاهمو که عصرا تشکیل میشه دو در کنم؛استاد ورزشم بهم زنگ میزنه و اداره ی اون جلسه ای که می خواستم بی خیال شم و نَرَم و حتی اداره و گردوندن جلسه ی بعد از اون رو هم به من می سپاره و میگه که خودش نمی تونه بیاد :)) 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۶
آرامیس

روز تعطیل که میشه با خودم میگم از امروز حسابی لذت می برم و کارهامو انجام میدم.اول گرد گیری و تمیز کردن خونه،بعد کارهای عقب افتاده و کارهایی که باید برای هفته آینده آمادشون کنم.بعد به خودم میگم بعد از یه هفته به خودم میرسم،ورزشهامو تمرین میکنم.کتاب قصه می خونم.موهامو مدل می بندم،می بافمشون؛یه رسیدگی به پوست داغونم میکنم،ماساژش میدم.ماسک میذارم و لایه برداری می کنم.بعد از این لیست بلند بالا شروع می کنم به گردگیری بعد ناهار درست کردن بعدش میبینم باید برای هفته آینده به بچه ها دفترچه بدم،شروع می کنم به نوشتن سپس یادم میاد ای وای طرح کاردستی ندارم.باز یه مدل انتخاب کرده و الگوهاشو روی کاغذ رنگی و مقوا میکشم تا بچه ها دربیارن.آخرش حسابی خسته میشم و بعد از ناهار یه چرتی میزنم وقتی که پامیشم باید کارهای فردامو راست و ریست کنم.دیگه شب شده و من دوباره به خودم قول میدم تا باز اگه یه روز تعطیل پیدا کردم یه کمی واسه خودم وقت بذارم و کارهایی رو که دوست دارم انجام بدم.ورزش کنم،کتاب بخونم،به پوستم برسم.و من باز منتظر یک روز تعطیل دیگه می مونم تا روز از نو روزی از نو!




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۲۷
آرامیس
عادت کردیم وقتی دوست یا آشنایی رو می‌بینیم که تازه رفته سرکار، به‌جای اینکه خوشحال بشیم که بالاخره یکی از جمعیت تحصیل کرده بیکار کم شده و شغلی برای خودش دست و پا کرده و بهش تبریک بگیم؛ اول از همه می‌پرسیم چقدر حقوق می‌گیری؟ بیمه‌ات کرده یا نه؟ و تازه به همین اکتفا نمی‌کنیم. سوال مهمتری که همیشه می‌پرسیم اینه که چند نفر تو اون اداره یا شرکت یا مهدکودک یا هر کوفت و زهرمار دیگه کار می‌کنند. رئیس اونجا چند نفرو بیمه کرده، از مراجعین یا کسانی که به اون شرکت مراجعه می‌کنند چقدر پول می گیره. و بعد با یه حساب سرانگشتی و چند جمع و ضربدر کل موجودی و درآمد اون رئیس بیچاره رو حساب می‌کنیم. و به اون طفلک که با هزار امید و آرزو کار پیدا کرده میگیم؛ که کجای کاری که سرت بدجوری کلاه رفته و درآمد آقای رئیس اینقدره و به شما اینقدر کم حقوق میده و تازه با خوشحالی حساب می‌کنیم چقدر از درآمد جناب رئیس صرف پول آب و برق و گاز شده و با اینکه این مقدار براش می مونه که خودش پول زیادیه، به شما باید بیشتر می‌داده! وخیلی راحت طومار طرفو می بیندیم بره پی کارش و گند می‌زنیم به حال اون بدبخت بیچاره!

ما هیچ وقت نمی‌پرسیم که آیا از کاری که پیدا کردی لذت می‌بری یانه. آیا این شغل رو دوست داشتی که انتخاب کردی یا از سرناچاری و بیکاری به این شغل رو آوردی؟ ما هیچ وقت با خودمون نمیگیم که اگه اون فرد کار بهتری که مرتبط با رشته‌ی تحصیلیش بود پیدا می‌کرد بیشتر کِیف می‌کرد و لذت می‌برد، وحتی با عشق و علاقه ی بیشتری کار می‌کرد.

ما همیشه ظاهر قضیه رو می‌بینیم. ما زحمتی که اون فرد تو این دنیای وانفسا و بیکاری با هزار مکافات و رو انداختن به این و اون براى پیدا کردن کار کشیده نمی‌بینیم. ما تلاشی رو که اون فرد میکنه تا اون کارو به رغم اینکه دوست نداره و فقط برای امرار معاش و گذران زندگی و تامین خرج زن و بچه‌اش انتخاب کرده نمی‌بینیم.

ما هر وقت که دوست داشته باشیم و دلمون بخواد چشمامونو به روی حقیقت می‌بندیم. ما فقط اون چیزی رو که دوست داشته باشیم میبینیم. ما همیشه حساب درآمد و حقوق مردم رو داریم و از زحمتی که برای اون پول کشیده شده غافل هستیم.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۱
آرامیس