بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۲۸ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

عصر یه روز با خانواده ام توی یکی از صحن های حرم امام رضا روی فرشهایی که پهن کرده بودن نشسته بودیم.من برای اینکه بهانه دست برادران و خواهران انتظامات ندم،روسریمو کشیده بودم جلو و چادرمو از قسمت زیرگلو با دست نگه داشته بودم که عقب نره و بهم نگن: خانوم چادرتو بکش جلو.

داشتم با امام رضا حرف میزدم و درد دل می کردم و زیارتنامه می خوندم و حسابی توی افکار خودم غرق بودم که یکباره یکی از این خانومهای انتظامات رو درحالیکه دستکش سیاه دستش بود و سر تا پا سیاه پوشیده بود و فقط گردی صورتش معلوم بود رو جلو خودم دیدم.نمیدونم کی اومده بود که من متوجه حضورش نشدم.یواش خم شد و بهم گفت: دخترم،انگشترت برق میزنه و آقایون تحریک میشن!

من در حالیکه همه ی وجودم یک علامت تعجب گنده شده بود و داشتم شاخ درمی آوردم بهش نگاه کردم سپس یک نگاه به انگشتر طلای ساده ام که حتی یک نگین هم روش نداشت و بعد نگاهی به خواهرم و پدر و مادرم که داشتن خیره خیره به انگشترم نگاه می کردن انداختم درحالیکه از تعجب گوشه های لبم آویزون شده بود.با خودم گفتم خاک بر سر اون مردی که بخواد با یک انگشتر ساده تحریک بشه.


خانومها و دختران عزیز لطفا اگر انگشتر،دستبند،عینک،ساعت و یا هر چیزی که برق میزند و یا نگین دارد،در انگشت یا دستان و یا سر و گردن خود دارید آن را هر چه سریعتر درآورده و از خود دور سازید؛چون هر لحظه و در هر جایی امکان دارد مردی با دیدن یکی از این وسایل تحریک شده و به گناه بیفتد.


با تشکر





۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۰
آرامیس

دیروز که خواهرم به من گفت که من چقدر ترسو و ملاحظه کارم و چقدر رؤیاهام کوچیکه،به حرفاش فکر کردم.

بله من آدم رؤیاهای بزرگ و دست نیافتنی نیستم و نبودم.همیشه آرزوهام کوچیک و قابل دسترس بودن.هیچ وقت قدرت ریسک کردن نداشتم.هیچ وقت تو ذهنم رؤیا پردازی نکردم و برای رسیدن به خواسته هام زمین و آسمونو به هم ندوختم و اونجوری که باید برای رسیدن بهشون تلاش نکردم.همیشه تو زندگیم یک روند کند و لاکپشت وارو طی می کردم که اگه مسیر حرکتم باز بود به راهم ادامه می دادم اما اگه یه سنگ بزرگ جلو پام بود؛منتظر بودم که کسی بیاد و اون سنگ رو از جلو پام برداره در غیر اینصورت اون سنگ و مسیر رو دور می زدم و به راهم ادامه میدادم.همیشه تو زندگیم یه سکوت و سکون حاکم بوده،یه زندگی بی هیجان و تکراری.هیچ وقت به آینده امید الکی نبستم.هیچ وقت خواسته های بزرگ تو سرم نداشتم.هیچ وقت هیجان رو تجربه نکردم.همیشه تو زندگیم ترسیدم.از اتفاقاتی که هنوز نیفتاده ترسیدم.از بلندی و ارتفاع ترسیدم.از شکست ترسیدم.از تلاش کردن و نرسیدن ترسیدم.از اینکه اشتباه کنم و بعدا پشیمون بشم ترسیدم.از ریسک کردن ترسیدم.از تجربه نکرده هارو تجربه کردن ترسیدم.از زمین خوردن و دوباره بلند شدن ترسیدم.من هیچ زمانی زندگی دانشجویی را تجربه نکردم.من هیچ وقت تنهایی یا با دوستانم سفر نرفته ام.من از کابوسهایی که نشان از سفر و تنهایی و گم شدن دارد ترسیده ام.من از اینکه روزی مجبور باشم تصمیم های بزرگ بگیرم ترسیده ام.

شاید اگر دانشگاه شهر دیگری قبول می شدم.شاید اگر سختی زندگی دانشجویی را تجربه می کردم.شاید اگر تنهایی سفر می کردم.شاید اگر مستقل بودن را تجربه می کردم.شاید اگر از ریسک کردن نمی ترسیدم؛الان زندگی شادتر،موقعیتهای بهتر،شغل خوبتر و روحیه ای شادابتر و سرزنده تری داشتم.

یادم اومد چند تا سخن حکیمانه بگم که اگه تو زندگیمون عملی کنیم،جلو خیلی از شکستها و ناامیدی ها و افسردگی هارو می گیریم.


+ فرزندان خود را مستقل بار بیاوریم.به خواسته ها و نظرات کودکانمان بها بدهیم و برای آنها ارزش و احترام قائل شویم.حتی اگر میدانیم تصمیمات آنها اشتباه است،بطور غیر مستقیم آنها را راهنمایی کنیم و هیچ زمانی به جای آنها تصمیم نگیریم و آنها را سرکوب نکنیم.




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۶
آرامیس

سه ماهه که منتظر آزمون استخدامی آموزش پرورش هستم.اونا هم دستشون درد نکنه چون میدونن مردم لنگ اونان حسابی ناز و عشوه میان و هی امروز و فردا می کنن.آزمونی که هیچیش معلوم نیست و سایتها بنا به میل و سلیقه ی خودشون براش شرایط و منابع تعیین می کنن.سازمان سنجش هم که قرار بوده طی 48 ساعت آینده خبر بده،چهل و هشت ساعتش شد 56 ساعت و خبری نشد.

من چطوری ام؟ یه طرف کتاب معارف اسلامی،یه طرف کتاب آزمون های استخدامی،طرف دیگه خلاصه ی اتفاقات و روزشمار تقویم هجری قمری و شمسی،طرف دیگه کتاب داستانهای نخونده و سخت به دنبال پیدا کردن کتاب ادبیات فارسی و حفظ کردن اسامی کتاب های منتشر شده توسط نویسنده های معروف،در حالیکه هیچکدومشونو نخوندم و اصلا نمیدونم مجاز به شرکت تو این آزمون هستم یانه؟ و منابع و شرایط این آزمون چیه؟ نمیدونم!



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۰
آرامیس

دیدین وقتی ماه محرم یا ماه رمضون تموم میشه یه تحرک و جنب و جوشی بین مردم می افته.انگار که زمان زیادی باقی نمونده باشه یه هول و ولایی بین مردم بوجود میاد که نگو.پشت سر هم کارت عروسیه که واستون میاد.انگاری که همه باید همون دو هفته ی بعد از رمضون یا محرم عروسیشونو بگیرن وگرنه دیگه وقتی ندارن.از تو کوچه و خیابون صدای هلهله و شادی و دست و پایکوبی میاد،صدای جیغ و گوپس گوپس آهنگ،صدای بوق بوق ماشین عروس و بعد از دو سه هفته اوضاع عادی میشه و مردم مثل مورچه هایی که خودشون رو واسه فصل زمستون آماده می کنند پخش و پلا میشن و هرکدوم میرن سر خونه زندگی خودشون،میرن تو لونه هاشون.


چرا اینارو گفتم؟ ما دوشنبه شب عروسی دعوت بودیم،حالا فردا شبم عروسی دعوتیم.عروسی پشت عروسی،از هفته ی بعد اوضاع عادی میشه،دیگه هیچ خبری نیست.پرنده پر نمیزنه.حالا لباس چی بپوشمممم؟





۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۳
آرامیس

من آدم کارهای نصفه نیمه ام.بارها تصمیم گرفته ام و برای خودم هدف تعیین کرده ام اما به مرحله عمل که رسیده ام درجا زده ام و کم آورده ام.با ذوق و شوق کاری را شروع کرده ام و درست در وسط کار،مثل بادکنکی که بادش را خالی کنی،پسسسس و تمام.

درست همانجا و همان نقطه استپ کرده ام.کارهای نصفه نیمه،اهداف نیمه کاره! همیشه به کسانی که برای رسیدن به اهدافشان سخت تلاش می کنند غبطه خورده ام.حسرت به دلم مانده برای یکبار هم که شده هدفی را بطور کامل به سرانجام برسانم و بعد جلو آن هدف با خودکار قرمز یک تیک بزرگ به عنوان انجام شده بزنم و درحالیکه لبخندی به پهنای صورت بر لب دارم به خودم بگویم: آخیییییش تمام شد؛پیش به سوی هدف بعدی.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۸
آرامیس

مدتیست که هر کسی از دوستان و فامیل گوشی مرا می بیند با یک "ای" یا "وای" کشدار میگوید تو هنوز این گوشی رو داری،یا تصمیم نداری که گوشیتو عوض کنی یا تو که پول داری چرا یک گوشی مدل بالا واسه خودت نمی خری.توی مجالس و مهمانیها طوری به گوشی من نگاه می کنند که انگار دارن به یک پدیده ی قرن نگاه می کنند و گوشی خودشان را هی جلو چشم من تکان تکان می دهند که مدل گوشیشان را نشانم بدهند که بله ما گوشی اندروید فلان مدل داریم.من گوشی ام را دوست دارم.چند سال پیش،زمانی که قیمت گوشی ها اینقدر اُفت نکرده بود من گوشی ام را سیصد و خرده ای خریدم که جنس آن ژاپنی اصل بود و این قیمت،آن زمان برای خودش پولی بود.حالا که مدل گوشی ها بهتر شده و شکل آن شکیل تر،گوشی من در جمع آنها به چشم نمی آید.

وقتی می بینم مردم این همه غم و غصه و مشکلات در زندگیشان دارند و خدا را خوش نمی آید که غصه خوردن برای مدل گوشی من هم به غم و غصه های آنها اضافه شود؛تصمیم گرفتم که یک گوشی جدید بخرم،یک گوشی سامسونگ سری S  (که البته هنوز تعداد اِس ها معلوم نیست).امیدوارم توانسته باشم ذره ای از غم و غصه و گره های مردم را باز کرده باشم.



+ هر چقدر منتظر شدم که شاید آقای باشخصیتی یا معشوق سینه چاکی چه با اسب سفید یا بدون اسب سفید پیدا شود و به نشانه ی عشق و علاقه به من،یک گوشی مدل بالا بخرد و به من هدیه بدهد؛متاسفانه تیرم به سنگ خورد.پس در یک اقدام انتحاری و به صورت خودجوش تصمیم گرفتم تا خودم برای خودم یه گوشی باکلاس هدیه بخرم؛که کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من :)



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۰
آرامیس

banooalexa.blog.ir


داشتم کارتن کتابهای دبیرستانمو مرتب می کردم که چشمم افتاد به دفتر خاطرات قدیمی دوران دبیرستانم و خاطراتی مربوط به سالهای 87 به بعد،هر صفحه ای رو که ورق میزدم نوشته بود من غمگینم،من ازین دنیای تکراری خسته شدم.من دوست دارم بمیرم (هرچند همون موقع هم عرضۀ خودکشی کردن رو نداشتم و همون موقع هم این کارو گناه میدونستم). هر صفحه ای که ورق میزدم پر بود از حرفهای ناامید کننده حتی در نوع مطالب،وقتی به سالهای نود هم میرسیدم تغییری ایجاد نمیشد.یک صفحه پیدا نکردم که توش نوشته باشم من دنیارو دوست دارم.من زندگیمو دوست دارم و ازش لذت می برم.من شادترین آدم دنیا هستم.بعدا شنیدم که می گفتن براساس تحقیقات به عمل آمده ما ایرانیها غمگین ترین آدمهای دنیا هستیم.وقتی تو اینترنت سرچ کردم دیدم بله،ما ایرانیها دومین کشور افسرده ی جهانیم.فکر کن دومین کشور،چه آمار بالایی!

بارها و بارها با خودم فکر کردم علت غم و ناراحتی ما جوونها و نوجوونها چیه؟ چرا افسرده ایم؟ چرا احساس بدبختی می کنیم؟ چرا به خودکشی فکر می کنیم؟ 

دلیل بدبختی آدما چیه؟ با خودم گفتم شاید هدفی تو زندگیمون نداریم.شاید هدفهامون اینقدر دور و دست نیافتنی و غیر ممکنه که از رسیدن بهش ناامید میشیم و زود کم میاریم.شاید برای لحظه ها و آیندمون برنامه ریزی نداریم.شاید اینقدر هدفهامون درست و ایده آل نیست که تا آخرین لحظه هم به خاطرش دست از تلاش برنداریم.شاید هیچ شادی و لذتی تو زندگیمون نداریم.شاید خودمون رو با آدمای دیگه و با کشورهای دیگه مقایسه می کنیم و لذت از نظر ما،یعنی هرچی اونا دارن!

فکر کردم و فکر کردم.ما چه لذتی تو زندگیمون لازم داریم که نداریم یا نمی تونیم بدستش بیاریم؛دوست،عشق؟ خوب اینا که دست یافتنیه.خیلی از دخترا و پسرای ما تو نوجونی و حتی دوران متوسطه دوستی با یک پسرو تجربه کردند.خیلی از ماها تو دوران مدرسه دوستان صمیمی داشتیم که با هم تو یک نیمکت می نشستیم.خیلی از ماها یکی از کارهای ممنوع و یواشکی  رو که والدین و جامعه و عرف قدغن کرده حتی برای یکبار تجربه کردیم.پس چرا غمگینیم؟ همه ی ما کم و بیش آزادیهایی تو زندگی داشتیم (هرکس با توجه به نوع و فرهنگ خانواده ) شاید آزادیهای بیشتری می خواستیم که بهمون ندادن و ما سرخورده شدیم.شاید دوست یا عشقمون ترکمون کرده و ما از زندگی ناامید شدیم.شاید جایی برای رفتن و گردش و تفریح نداریم،که خودمو گذاشتم جای کسانی که تو شهرهای دیگه غیر از پایتخت زندگی می کنن و اینهمه امکانات و مراکز خرید و موزه و مکانهای گردشگری و تئاتر و کنسرت و این دم و دستگاه هارو ندارند.شاید بعد از اینهمه درس خوندن شغلی پیدا نکردیم چه برسه به اینکه اون شغل مرتبط با رشته ی تحصیلیمون هم باشه.شاید همسر مناسب و ایده آل خودمونو پیدا نکردیم.شاید دیگران حق مارو خوردند.شاید نمی تونیم آزادانه با دوستامون بریم بیرون گردش و تفریح.شاید اجازه نداریم که تنهایی یا با دوستامون بریم سفر،شاید برای لباس پوشیدنمون از خودمون اختیاری نداریم و والدینمون مجبورمون می کنن که مطابق میل و سلیقه ی اونا لباس بپوشیم.شاید دوست داریم مثل دخترای دیگه آرایش کنیم،ابروهامونو برداریم،موهامونو بدیم بیرون و لباسهای گلگلی و رنگی رنگی بپوشیم ولی بهمون اجازه نمیدن. شاید وضعیت مالی خانوادمون خوب نیست.شاید از کمبود پدر یا مادر تو زندگیمون رنج می بریم.شاید تو خانوادمون مریض و  بیمار لاعلاج داریم که دکترها ازش قطع امید کردند.شاید پدر و مادر بداخلاق،سختگیر و متعصبی داریم.شاید پدرمون یا همسرمون دست بزن داره.شاید همسرمون بهمون خیانت کرده و با یکی دیگه رو هم ریخته.

شاید... شاید... و خیلی شاید دیگه.

هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم و راه حلی براش پیدا نکردم.چطور میشه آدم شادی بود؟ چطور میشه از زندگی لذت برد؟چرا دختر و پسرهای ما غمگین ترین آدمای دنیا هستند؟برای رسیدن به شادی و آرامش چکار باید بکنیم؟


نظر شما چیه؟



۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۸
آرامیس

پارسال،مثل دیشب کلی حرف داشتم که با خدا بزنم.کلی آرزو داشتم که به خدا بگم که البته بیشترش آرزوهایی برای دیگران بود.پارسال همین موقع حال کسی رو داشتم که بهش گفته بودند فقط چهار پنج ساعت بیشتر زنده نیست و من می خواستم این چند ساعت باقیمانده رو ببلعم.می خواستم از نهایت وقتم استفاده کنم می خواستم قبل از اینکه بمیرم حرفای باقیموندمو با خدا بزنم می خواستم ازش طلب بخشش کنم.تسبیحمو برمیداشتم و ذکرهای شب قدرو زمزمه می کردم،سه سورۀ قرآن که توصیه شده تو این شبا خونده بشه می خوندم.دعای مجیر و جوشن کبیرو می خوندم و همه اش حرص و ولع داشتم که اعمالی ازین شب باقی نمونده باشه که من بجا نیاورده باشم.صد رکعت نمازمو تو این هر سه شب می خوندم انگار فقط همین سه شب وعده ی بین من و خدا بود و از فردا دوباره روز از نو روزی از نو؛انگار دیگه گذر من به خدا نمی افته.یادم میاد پارسال تو این شبا اینقدر حرف داشتم که با خدا بزنم،اینقدر درد دل،اینقدر ناله،اینقدر خواسته و آرزو،تو این ساعتای باقیمونده از شبای قدر مثل ابر بهار گریه می کردم و زار میزدم.اینقدر گریه می کردم که اشکای شور مثل کویر بارون زده رو صورتم می ماسید.اینقدر گریه می کردم که چشمام میشد مثل این چشمای کُره ای ها یه خط باریک و قرمز و پُف کرده و بینیم مثل دماغ دلقکها قرمز و بزرگ و براق.هرچی گریه میکردم فکر می کردم صدام به خدا نمیرسه و خدا منو نمی بینه پس باید بیشتر التماسش کنم.نه اینکه فکر کنین عاشق بودم و برای رسیدن به عشقی که تو زندگیم نداشتم دعا می کردم،نه،دعا می کردم که آروم باشم که به خدا نزدیکتر بشم،که باهاش رفیقتر بشم.می ترسیدم وقت بگذره و حرفای نگفته ی من مونده باشه.دستمال کاغذی هام از اشک چشام اینقدر خیس بود که میشد چلوندشون و بعد از تمام اینها یه حس خوب داشتم یه حس آرامش بخش؛اما دیشب... .

دیشب مثل کسی بودم که بود و نبودش فرقی نمی کنه مثل کسی که تموم آرزوهاش برآورده شده باشه و آرزوی دیگه ای نداشته باشه.مثل درخت پوسیده ای که از اسم درخت فقط تنه ی خشکیدش براش باقی مونده و عمر خودشو کرده و سردی و گرمی روزگارو چشیده.مثل درخت خشکیده ای که رو به مرگه و آرداشو بیخته و الکشو آویخته و آرزوی دیگه ای نداره.

دیشب خیلی راحت و آروم بودم.هول و هراس از دست رفتن زمان رو نداشتم.اشکی برای ریختن نداشتم،اشک چشمام خشکیده بود.آرزوهای کلی و تکراری هر سال رو تکرار نکردم.انگار دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.از گفتن حرفای تکراری خسته شده بودم،حرفایی که مثل نوار کاست هر سال و هر سال تو این شبای قدر تکرارش میکردم.آرزوهایی که هرچند دور و دست نیافتنی نبودند،هرچند غیر ممکن نبودن،ولی تکراری بودند.

دیشب در کمال آرامش دعای مجیر و جوشن کبیرو خوندم.دیشب به خاطر اینکه ظهر نخوابیده بودم خسته و خواب آلود بودم.دیشب میخواستم دعاهام و آرزوهامو بگم دعاهایی که مثل هیشه برای دیگران بودن نه برای خودم،دعاهایی که تو خواب و بیداری بلغور می کردم.اما انگار خدا هم خسته شده بود ازین حرفای تکراری،خواب به چشام اومد و من رفتم.وقتی منو بیدار کردن ساعت 2:30 برای خوردن سحری بود.من بیدار شدم،نه رسیده بودم دعا کنم و حاجتهامو بخوام،نه تونسته بودم قرآن رو سرم بذارم و خدارو به قرآنش و به اماماش قسمش بدم.

دیشب من خوابیدم بدون استرس،بدون ترس از دست رفتن زمان،بدون اینکه قطره اشکی بریزم،بدون غصه خوردن واسه اینکه تو این شبه که قسمت و تقدیر هر کسی معلوم میشه.

فکر کنم وقتشه دیگه دست از گفتن این دعاها و آرزوهای تکراری بردارم.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۳
آرامیس

دمای هوا چهل درجه و خرده ای باشد و گرمای هوا بیداد کند،بادی نوزد چه برسد به ذره نسیمی که از پنجره وارد اتاقت شود.لوله مرکزی آب ترکیده باشد و آب منطقۀ تان قطع باشدلباسهایت از گرما به تنت چسبیده باشد.آبی نباشد که کولر را روشن کنید.ظرفهای نشسته ی شام و سحری توی آشپزخانه روی هم تلنبار شده باشد.شب باشد و موجودی آب خوردن داخل یخچال هم تمام شده باشد،آب برای دست و رو شستن و دستشویی کردن هم کفاف افراد خانواده را ندهد.

اوضاع ازین بدتر هم می شود؟ و تو به خودت قول بدهی که وقتی ترکیدگی درست شد و آب برگشت حتما در مصرف آب صرفه جویی کنی و آن را هدر ندهی و حتی خودت هم بدانی که عمل به این قول دادن ها بیشتر از سه روز دوام نخواهد آورد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۹
آرامیس

آخر کوچۀ ما،سر نبش خیابان مدرسۀ سما قرار دارد.زمانی مقطع ابتدایی و حالا مقطع دبیرستان است.ایام مدرسه که می شود از توی کوچه ما پسرانی عبور می کنند که چند نفری با هم دوستند،و با هم دختری را سرکار گذاشته اند و او را دست می اندازند و می خندند.پسری عبور می کند که با تلفن همراهش با دوست  دخترش دعوا می کند که چرا او را درک نمی کند؛چرا در کارهای او دخالت می کند و پسر می خواهد که رابطه اش را بهم بزند چون از دست دختر خسته شده است.گاهی هم پسرانی پشت پنجرۀ اتاقم می ایستند و با تلفنشان قربون صدقۀ دوست دخترشان میروند و حرفهای عاشقانه میزنند.کوچه ما برای خودش داستانهایی دارد؛داستانهایی با موضوع درام،عشقی و احساسی!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۹
آرامیس