بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۲۸ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

وقتی می بینی موندنت فرقی تو اوضاع نمی کنه.وقتی می بینی قرار نیست اتفاق شاد و هیجان انگیزی برات بیفته،وقتی می بینی دنیا و روزگار همونطوری هست که قبل بوده.وقتی می بینی تغییری تو اوضاع و روحیه ات ایجاد نمیشه و تو هنوز هم دچار روزمرگی هستی و هیچ کس و هیچ چیزی نمی تونه تورو ازین قفس تکرار بیرون بیاره؛پس بهتره خودت دست به کار بشی و پیلۀ دور خودتو پاره کنی و مثل یه پروانه تو آسمون آبی پرواز کنی.منم دیدم زندگیم خسته کننده و تکراری شده،وقتی دیدم امروزم مثل فردا و فردام مثل دیروزه،تصمیم گرفتم خودمو یک تکونی بدم و ازین قفس نجات بدم پس دوباره رفتم باشگاه تا یک تغییر تو روحیه ام ایجاد بشه و الحق که واقعاً جواب داد.و من با کلی انرژی،شادی و احساس جوانی که تو وجودم ذخیره شد به خونه برگشتم.


+ همیشه منتظر نباش که دیگران اوضاعتو عوض کنن یا برای تغییر زندگی و روحیه ات دست بکار شن؛آستیناتو بزن بالا،دستتو بذار رو زانوت و خودت اولین قدمو بردار.چون هیچکس غیر از خودت به فکر تو نیست!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۳
آرامیس

داشت برایم صحبت می کرد و بهتر است بگویم درد دل،او می گفت و من می شنیدم.می گفت وقتی می شنود دختران وابسته به پدرانشان هستند و به اصطلاح بابایی هستند تعجب می کند.می گفت که سالیان سال است که می خواهد در مورد افکارش نسبت به پدرش تجدید نظر کند موفق نمی شود.می خواهد در مورد پدرش مثبت بیندیشد موفق نمی شود.از خاطرات کودکی اش برایم گفت.گفت وقتی کوچک بوده و در دوران بلوغ،پدری بداخلاق داشته،پدری که مردسالار بوده.پدری که همیشه حرف حرف او بوده و اگر کسی برخلاف نظر او نظری می داده بی عقل به حساب می آمده.اصلا بچه ها حق اظهار نظر نداشته اند،آنهم دختر،چرا؟ چون آنها چیزی سرشان نمیشده،چون بچه اند و صلاح خودشان را نمی دانند.چون با هر قربون صدقۀ پسری زود به انحراف کشیده می شوند.می گفت وقتی نوجوانی بیش نبوده،دائما توسط پدرش تحقیر میشده،که چرا در مهمانیها با دخترهای همسن فامیل خودش با صدای بلند می خندد.می گفت پدرش معتقد بوده خنده برای دختر آنهم بلند گناه دارد.می گفت باید از خودش خجالت بکشد که دختر فامیل این ویژگی و محصنات را دارد و او ندارد.می گفت که پدرش دائم او را با دختران فامیل مقایسه می کرده و روزی نبود که به او سرکوفت نزند.می گفت چون تپل بوده و اندام برجسته ای داشته،پدرش به او می گفته دختر هیکل.حرفهایش پر از درد بود.دردهایی که سالهای سال در دلش مدفون بوده و حالا گوشی برای شنیدن پیدا کرده بود و می خواست تمام اسرار زندگی اش،تمام چیزهایی که یک عمر اذیتش می کرده؛یکدفعه بیرون بریزد تا خالی شود تا سبک شود از این حس نفرت و تظاهر.

می گفت هر وقت به مهمانی می رفته اند؛موقع برگشت پدرش اینقدر او را تحقیر می کرده که همیشه با چشمان گریان به خانه می رفته،که مهمانی کوفتش میشده."دختر هیکل تو خجالت نمی کشی با این سنت،دختران همسن تو الان فلان کار را می کنند.دختران فامیل را ببین چقدر خوب و محجبه اند.دختر باید سنگین باشد.دختر باید به مردان نامحرم پا ندهد.دختر باید سربزیر باشد." اینها جملاتی بود که پدرش بارها و بارها و به مناسبتهای مختلف و در جمع اعضای خانواده به او تاکید می کرده،و جالب اینکه در تمام این سالها حتی یک نفر از اعضای خانواده از او طرفداری نکرده و حق را به او نداده؛حتی یک نفر به دفاع از او بلند نشده و همه فقط گوش بوده اند.او محکوم بود.محکوم بود به شنیدن این حرفها چون از نظر دیگران لایقش بود؛حتی با اینکه بی گناه بود.می گفت در خانوادۀ آنها بچه ها حق دستور دادن حتی به صورت خواهش و محترمانه را به پدر خانواده نداشته اند.لبخند تلخی زد و آهی از ته دلش کشید و گفت،که یادم می آید یک روز کولر روشن بوده و پدرش وارد خانه شده و در سالن را باز گذاشته و او از پدرش خواهش کرده که لطفا شما که جلو در هستید در را ببندید؛و پدرش همان موقع با صدای بلند فریاد زده در حالیکه چشمانش از شدت خشم از حدقه بیرون زده،که با که هستی،من ببندم،من؟ می گفت همان موقع داشتم از ترس قالب تهی می کردم و از شدت وحشت سراپایم می لرزیده طوریکه هر کسی به من نگاه می کرده لرزش آشکارش را می دیده و به پدرم گفتم من که حرف بدی نزده ام.

حالا سالیان سال از آن ماجراها می گذرد و او دختری سی ساله شده.دختری که حالا پدرش پیر شده و رفتارش با آنها فرق کرده که اخلاقش ملایم تر شده که انتقاد پذیر تر شده،که بچه هایش را آدم به حساب می آورد.،آدمهایی که می توانند نظر بدهند و عقیدۀ خودشان را بیان کنند.پدری که به آنها لبخند میزند و شاید سعی می کند رفتار اشتباه گذشته اش را جبران کند.

می گفت حالا بعد از مدتها با اینکه پدرش نرمتر و مهربانتر شده؛با اینکه علائم پیری و شکستگی را در پدرش می بیند،با اینکه موهای یک دست سفید و صورت پرچروک پدرش را می بیند؛نمی تواند گذشته را فراموش کند.می گفت سعی می کند تا مهربانتر باشد،سعی می کند تا گذشته و رفتاری که با او شده را برای همیشه فراموش کند،اما نمی تواند.دوست دارد با پدرش مهربان باشد،دوست دارد پدرش را ببوسد،دوست دارد به او مهر بورزد،دوست دارد دستش را ببوسد و به خاطر زحماتش از او تشکر کند؛اما همیشه آن خاطرات لعنتی به سراغش می آید و در ذهنش مجسم میشود،طوریکه دیگر لبخندهای پدرش برایش معنی محبت نداشته است.

می گفت،باور کن دارم تمام تلاشم را می کنم تا عوض شوم؛اما خاطرات بد هیچگاه فراموش نمی شوند.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۷
آرامیس

http://banooalexa.blog.ir


دیشب داشتم قسمت اول و دوم فیلم عشق تعطیل نیست رو تماشا می کردم،این فیلم به صورت سریاله.با اینکه تو این فیلم از بازیگرای مطرح و مشهور سینما مثل محمدرضا گلزار،مهناز افشار و آهنگساز و خواننده ای به نام زانیار خسروی (برادر سیروان خسروی) استفاده شده،ولی یه جورایی فیلم آبکی و به سبک فیلمهای هندی عاشقانه درست شده؛هرچند ساخت بقیۀ سریال به علت به تفاهم نرسیدن بیژن بیرنگ با بازیگران این فیلم،متوقف شد.چیزی که با دیدن این فیلم منو ساعتها به خودش مشغول کرد؛نه بازی بازیگراش و نه ترانه هایی بود که توسط زانیار خونده میشد بلکه جمله ای بود که از اول تا آخر این قسمت بارها و بارها تکرار شد.

عزیزترین جای زندگیتون کجاست؟جایی که بین شما و هسرتون مشترک باشه و هردوتاتون اونجارو به عنوان عزیزترین جای زندگیتون بشناسین.اگه یک روزی همسرتون بره و براتون یه نامه بذاره که من عزیزترین جای زندگیمون هستم؛آیا شما میدونین کجا رفته که برین دنبالش؟

تا به حال به این جمله فکر کردین؟ آیا دوتاییتون اینقدر با هم تفاهم دارین و اینقدر عاشق هم هستین که عزیزترین جای زندگیتون یکی باشه؟یا مثل این فیلم که مهناز افشار گذاشته رفته عزیزترین جای زندگیشون و گلزار هرچی فکر میکنه یادش نمیاد که عزیزترین جای زندگیشون کجاست و از هرکسی هم میپرسه اونا هم نمیدونن.حتی هیچکدوم از زوجهای این فیلم هم جایی مشترک به عنوان عزیزترین جای زندگیشون سراغ ندارند.


راستی،یه سوال: عزیزترین جای زندگیتون کجاست؟


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۷
آرامیس

ازم پرسیدند: دیگه تعطیل شدی و سرکار نمیری و تو خونه ای،خیلی بهت خوش میگذره و خوشحالی؛نه؟

گفتم: بله خیلی خوشحالم.

هر روز مثل یک زن کدبانو و خانه دار ساعت هفت و نیم الی هشت از خواب بیدار می شوم چای و صبحانه می خورم و منتظر می مانم اهالی خانه بیدار شوند.وقتی همه صبحانه های خودشان را خوردند بساط صبحانه را جمع می کنم ظرفهای کثیف را می شویم.سپس به گلدانها آب می دهم و روی برگهایشان را آبپاشی می کنم،خانه را تمیز و مرتب می کنم و هر دو سه روز یکبار هم گردگیری و نظافت منزل را انجام می دهم.به سراغ کامپیوتر میروم؛وبلاگم را باز می کنم تا مطلبی برای پست امروز بگذارم کمی فکر می کنم و شروع به نوشتن هنوز مطلبم تمام نشده یادم می آید که چند روزیست که می خواهم هدر وبلاگم را عوض کنم.دنبال عکسی زیبا می گردم،کمی داخل این سایت و آن سایت می چرخم؛ناگهان چشمم به ساعت روی دیوار می افتد.ساعت ده است باید برای ناهار چیزی بپزم.میدانم که باز هم وقت نمی کنم هدر وبلاگم را عوض کنم پس کامپیوتر را خاموش کرده و به آشپزخانه میروم تا تدارک ناهار ببینم.از آشپزخانه که بیرون می آیم ساعت 12 است و ظهر دارن اذان می گویند.سماور را روشن کرده و چای دم می کنم.اهالی خانه یکی یکی از بیرون سرو کلۀ شان پیدا می شود چای را به تعداد میریزم و سپس ناهار را می کشم و همه دور هم ناهار می خوریم.

شستن ظرفهای ناهار به عهدۀ خواهرم است.ظرفها شسته می شود.بابا طبق معمول هر روز باید میوه بخورد.میوه های داخل یخچال را می شویم و داخل بشقاب می گذارم و وقتی خوردند هسته ها را داخل سطل زباله ریخته و بشقابهای کثیف را می شویم.همه خودشان را برای خواب بعداز ظهر آماده می کنند،من هم روبروی کولر روی زمین یک بالشت گذاشته و می خوابم.از خواب بیدار میشوم یک ساعت و نیم گذشته چای دم می کنم و بعد فکر می کنم که برای شام چه غذایی بپزم.کباب؟ دیشب درست کردم.کوکو سبزی؟ بابا دوست ندارد.سوپ جو بار می گذارم و ظرفهایی را که کثیف کرده ام را می شویم.به سراغ کامپیوتر می آیم،خواهرم پشت میز نشسته است؛چه بهتر فرصت مناسبی ست تا کمی مطالعه کنم.کتاب را برداشته و چند سطر را می خوانم.صدای بابا از سالن شنیده میشود: من میوه ی عصرمو نخوردما.بلند می شوم و از یخچال هندوانه ی خنک شده را بیرون می آورم و به همراه چنگال و چاقو به همه تعارف می کنم.دوباره به اتاق برگشته و مشغول خواندن می شوم باید سوپم را هم بزنم و گرنه ته می گیرد.دوباره بلند میشوم و سوپ را هم میزنم و بعد بشقابهای کثیف را به آشپزخانه برده و می شویم و با خودم می گویم حتماً مادر هم خیلی خوشحال است که هر روز و هر روز این کارها را انجام میدهد.

به اتاقم میروم کمی می خوانم صدای اذان می آید و شب شده است.بابا روبروی تلویزیون نشسته و فیلم تماشا می کند.زیر غذا را خاموش می کنم و کم کم بساط شام را مهیا می کنم.همه دور هم شام می خوریم،این فیلمهای آبکی کُره ای هم تمام نشدنی ست.سفره را جمع می کنم و ظرفهای کثیف را داخل سینک ظرفشویی میگذارم و شروع به شستن می کنم.کارم تمام شده است به سراغ کامپیوتر میروم و به وبلاگهای دوستان سر میزنم و پستهای جدیدشان را می خوانم و کمی هم خبرها و ماجراها و اتفاقات جالب را در سایتهای مختلف می خوانم.برمی خیزم وقت خواب است درحالیکه دارم تشکم را مرتب می کنم؛با خودم فکر می کنم که برای فردا ناهار چی بپزم؟


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۰
آرامیس

یکی از درگیری های ما با مامان در شبها بر سر مصرف برق است.با اینکه ما درکل خانواده ی کم مصرفی هستیم و تمام لامپهای منزل از نوع کم مصرف یا مهتابیست؛باز هم مامان در ازای یک لامپ اضافه که در یکی از اتاقها روشن شود،فوری یکی از لامپهای سالن (که مخصوص تجمع کل خانواده در زمان تلویزیون دیدن یا شام و ناهار خوردن است) را خاموش می کند.فکر کنید یک خانه بزرگ با دو لامپ کم مصرف و یک لامپ مهتابی که مادر دائم آن را خاموش میکند و ما روشن.حالا در نظر بگیرید اگر هر کسی مثل مامان من در مصرف برق اینقدر صرفه جویی می کرد نه تنها برای نوه هایمان که برای نسلهای بعدی و بعدی هم خاموشی نداشتیم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۶
آرامیس

با گوشی ام به وبلاگهای مختلف میروم و مطالب آنها را می خوانم.همه جا تاریک است فقط نور گوشی ام مثل شمعی از دور به نظر میرسد که در گوشه ای از این خانه روشن است.بلاگی که می خوانم عکسهای زیادی دارد که باعث شده بارگزاری عکسها سخت شود و باز مثل همیشه گوشی ام قفل کرده است و نه دکمه ها و نه صفحه هیچکدام عمل نمی کند.اعصابم به هم می ریزد و تمام دکمه ها را فشار می دهم،نه خیال باز شدن ندارد حتی دکمه ی برگشت هم عمل نمی کند.دستم را روی شکمم می کشم و چینی به پیشانی ام می اندازم.پتو را روی خودم مرتب می کنم.گوشی را خاموش می کنم.بعد از چند دقیقه دوباره روشنش می کنم شاید حالش بهتر شده باشد.دوباره وایرلس را روشن می کنم و شروع به گشتن تا دستگاه ADSL را پیدا کند و دوباره وصل به اینترنت و گوگل و این دفعه وارد وبلاگی دیگر می شوم.حالت تهوع دارم دستم را مشت می کنم و پاهایم را داخل شکمم جمع می کنم تا شاید دل دردم کمتر شود.بدنم داغ شده است اما می ترسم پتو را کنار بزنم تا مبادا دوباره سرماخورده شوم.حواسم را به گوشی ام پرت می کنم.پست جدید نیکولا را می خوانم،بقیه ی مطالب را دیشب خوانده ام.وبلاگی دیگر را باز می کنم هنوز یکی دو خط نخوانده دوباره صفحه قفل می شود.اعصابم به هم می ریزد،کلاً گوشی را خاموش می کنم و پرتش می کنم آنطرف،حالم بد است.در خودم مچاله می شوم و مثل جنینی که در رحم مادرش است دوباره گلوله می شوم.همه خوابند.خواهرم کنارم خوابیده است.از این شانه به سمت دیگر می چرخم و تند و تند دستم را روی شکمم مالش می دهم،هرچند می دانم با اینکار دردم کمتر نمی شود.انگشتان پاهایم را بس که از شدت درد بهم مالیده ام عرق کرده است.نگاهم روی سقف می افتد چیزی مثل نور یک آذرخش روی سقف خاموش و روشن می شود دوباره نگاه می کنم،هوا صاف و بی ابر است پس این نور چیست؟

از جایم بلند می شوم تا به دستشویی بروم همه جا ساکت است از کنار اتاق مامان و بابا عبور می کنم در اتاق باز است چشمم به تلوزیون داخل اتاقشان می افتد که روشن است ولی صدا ندارد،خوب دقیق می شوم اما حرکتی در هیچکدامشان نمی بینم حتماً باز مامان موقعیکه داشته برنامه ای را تماشا می کرده خوابش برده و تلوزیون روشن مانده است.نمی توانم وارد اتاق شوم مبادا مرا یهویی داخل اتاق تاریک ببینم و بترسند.بی خیال می شوم و به سمت دستشویی میروم نگاهم روی ساعت دیواری می ماند ساعت یک و نیم شب است.فردا باید ساعت شش بیدار شوم.کمی راه رفتن حالم را بهتر می کند به اتاقم برمی گردم.دوباره دراز می کشم و با خودم فکر می کنم.دوست دارم بخوابم یک خواب عمیق و راحت و طولانی،دوست دارم ساعتها بخوابم بدون اینکه خوابی ببینم.دوست دارم به هیچ چیزی فکر نکنم.خواب و دنیای بی خبری را دوست تر می دارم.وقتی که خوابی و از دنیا واقعی بی خبری هیچ احساسی نداری هیچ فکری تو را اذیت نمی کند؛فقط آرامش و آرامش،ساعت نزدیک دو است.نمیدانم چه مدتیست که خوابم برده،یک خواب راحت و بدون رؤیا.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۹
آرامیس

روز تعطیل که میشه با خودم میگم از امروز حسابی لذت می برم و کارهامو انجام میدم.اول گرد گیری و تمیز کردن خونه،بعد کارهای عقب افتاده و کارهایی که باید برای هفته آینده آمادشون کنم.بعد به خودم میگم بعد از یه هفته به خودم میرسم،ورزشهامو تمرین میکنم.کتاب قصه می خونم.موهامو مدل می بندم،می بافمشون؛یه رسیدگی به پوست داغونم میکنم،ماساژش میدم.ماسک میذارم و لایه برداری می کنم.بعد از این لیست بلند بالا شروع می کنم به گردگیری بعد ناهار درست کردن بعدش میبینم باید برای هفته آینده به بچه ها دفترچه بدم،شروع می کنم به نوشتن سپس یادم میاد ای وای طرح کاردستی ندارم.باز یه مدل انتخاب کرده و الگوهاشو روی کاغذ رنگی و مقوا میکشم تا بچه ها دربیارن.آخرش حسابی خسته میشم و بعد از ناهار یه چرتی میزنم وقتی که پامیشم باید کارهای فردامو راست و ریست کنم.دیگه شب شده و من دوباره به خودم قول میدم تا باز اگه یه روز تعطیل پیدا کردم یه کمی واسه خودم وقت بذارم و کارهایی رو که دوست دارم انجام بدم.ورزش کنم،کتاب بخونم،به پوستم برسم.و من باز منتظر یک روز تعطیل دیگه می مونم تا روز از نو روزی از نو!




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۲۷
آرامیس
عادت کردیم وقتی دوست یا آشنایی رو می‌بینیم که تازه رفته سرکار، به‌جای اینکه خوشحال بشیم که بالاخره یکی از جمعیت تحصیل کرده بیکار کم شده و شغلی برای خودش دست و پا کرده و بهش تبریک بگیم؛ اول از همه می‌پرسیم چقدر حقوق می‌گیری؟ بیمه‌ات کرده یا نه؟ و تازه به همین اکتفا نمی‌کنیم. سوال مهمتری که همیشه می‌پرسیم اینه که چند نفر تو اون اداره یا شرکت یا مهدکودک یا هر کوفت و زهرمار دیگه کار می‌کنند. رئیس اونجا چند نفرو بیمه کرده، از مراجعین یا کسانی که به اون شرکت مراجعه می‌کنند چقدر پول می گیره. و بعد با یه حساب سرانگشتی و چند جمع و ضربدر کل موجودی و درآمد اون رئیس بیچاره رو حساب می‌کنیم. و به اون طفلک که با هزار امید و آرزو کار پیدا کرده میگیم؛ که کجای کاری که سرت بدجوری کلاه رفته و درآمد آقای رئیس اینقدره و به شما اینقدر کم حقوق میده و تازه با خوشحالی حساب می‌کنیم چقدر از درآمد جناب رئیس صرف پول آب و برق و گاز شده و با اینکه این مقدار براش می مونه که خودش پول زیادیه، به شما باید بیشتر می‌داده! وخیلی راحت طومار طرفو می بیندیم بره پی کارش و گند می‌زنیم به حال اون بدبخت بیچاره!

ما هیچ وقت نمی‌پرسیم که آیا از کاری که پیدا کردی لذت می‌بری یانه. آیا این شغل رو دوست داشتی که انتخاب کردی یا از سرناچاری و بیکاری به این شغل رو آوردی؟ ما هیچ وقت با خودمون نمیگیم که اگه اون فرد کار بهتری که مرتبط با رشته‌ی تحصیلیش بود پیدا می‌کرد بیشتر کِیف می‌کرد و لذت می‌برد، وحتی با عشق و علاقه ی بیشتری کار می‌کرد.

ما همیشه ظاهر قضیه رو می‌بینیم. ما زحمتی که اون فرد تو این دنیای وانفسا و بیکاری با هزار مکافات و رو انداختن به این و اون براى پیدا کردن کار کشیده نمی‌بینیم. ما تلاشی رو که اون فرد میکنه تا اون کارو به رغم اینکه دوست نداره و فقط برای امرار معاش و گذران زندگی و تامین خرج زن و بچه‌اش انتخاب کرده نمی‌بینیم.

ما هر وقت که دوست داشته باشیم و دلمون بخواد چشمامونو به روی حقیقت می‌بندیم. ما فقط اون چیزی رو که دوست داشته باشیم میبینیم. ما همیشه حساب درآمد و حقوق مردم رو داریم و از زحمتی که برای اون پول کشیده شده غافل هستیم.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۱
آرامیس