بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

بهم تلفن زد.بعد از سلام و احوالپرسی حال مامانشو پرسیدم.گفت: مامان فوت کرد.شوکه شدم،آخه هنوز یک ماه پیش بود که بهم گفت واسه شفای مامانم دعا کن،چقدر زود،چقدر ناگهانی اتفاق افتاد.نمیدونستم واسه تسلای دلش چی بهش بگم.آخه حتی تسلیت هم نمیتونه جای خالی مامانشو پر کنه و مرهمی روی زخمش بذاره.مادر دوستم سرطان پانکراس داشت و دکترا ازش قطع امید کرده بودند.

آخرین جمله ای که قبل از خداحافظی بهم گفت این بود: قدر مامانتو بدون.

با خودم فکر کردم.چقدر قدر مامانمو دونستم.تا حالا چند بار پیش اومده دلشو شکستم.چند بار با صدای بلند باهاش حرف زدم.چند بار عصبانی شدم و داد و فریاد راه انداختم.چندبار به خاطر سهل انگاری و تنبلی حرفشو پشت گوش انداختم و انجامش ندادم.چندبار وقتی ازم کاری خواسته،ایش و پف کردم و غر زدم.چند بار؟؟؟؟؟؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۴
آرامیس

یکی از درگیری های ما با مامان در شبها بر سر مصرف برق است.با اینکه ما درکل خانواده ی کم مصرفی هستیم و تمام لامپهای منزل از نوع کم مصرف یا مهتابیست؛باز هم مامان در ازای یک لامپ اضافه که در یکی از اتاقها روشن شود،فوری یکی از لامپهای سالن (که مخصوص تجمع کل خانواده در زمان تلویزیون دیدن یا شام و ناهار خوردن است) را خاموش می کند.فکر کنید یک خانه بزرگ با دو لامپ کم مصرف و یک لامپ مهتابی که مادر دائم آن را خاموش میکند و ما روشن.حالا در نظر بگیرید اگر هر کسی مثل مامان من در مصرف برق اینقدر صرفه جویی می کرد نه تنها برای نوه هایمان که برای نسلهای بعدی و بعدی هم خاموشی نداشتیم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۶
آرامیس

این روزها عجیب حس یک شیر دریای پیر و چاق و تنبل را دارم که دائم یک گوشه نشسته و برای خودش وقت گذرانی می کند.یا روی زمین دراز کشیده ام و چرت میزنم،یا جلو کامپیوتر نشسته ام و بی هیچ هدف و انگیزه ای توی سایتها و وبلاگهای مختلف می چرخم.انگار از اول هم باید در نقش یک شیر دریایی متولد می شدم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۹
آرامیس

از خانه بیرونمان کردند خانه ای که مال خودمان می دانستیم.شاید هم مستاجر بودیم و دل به ماندن خوش کرده بودیم.نمیدانم چه شد،مهلت اجاره ی مان عقب افتاده بود یا مستاجر خوبی نبودیم و یا شاید صاحبخانه از دست ما به تنگ آمده بود.یکی از روزها که حسابی خوش خوشانمان میشد و دنیا را به کام خودمان می دیدیم و خودمان را ماندنی حساب می کردیم؛صاحبخانه ما را از منزل خودمان بیرون کرد بدون اینکه حتی به ما اجازه بدهد وسایلمان را برداریم.گفتیم دلش نرم می شود.یک روز،دو روز،یک هفته،دو هفته،یک ماه،ولی فایده ای نداشت.خانه ی مان که غصب شد هیچ،وسایلمان را هم توقیف کردند و ما آواره شدیم.آواره ی خانه های مختلف،خانه هایی که میدانستیم که جای خانه ی قبلیمان را نمی گیرد.خانه ای که در آن احساس امنیت و آرامش می کردیم،خانه ای که هرچند سنتی و قدیمی بود و ما دوستش داشتیم حالا نابود شده بود.پس به ناچار به این محل اسباب کشی کردیم.اینجا بالای شهر و منطقه ی باکلاسهاست.در و دیوارش بوی تازگی و نو بودن می دهد و حتی چیدمان و طراحی منزل هم کلی با خانه قبلیمان توفیر می کند؛ولی هیچ جایی خانه ی اول آدم نمی شود.در خانه ی قبلی ام برو بیایی به هم زده بودم.همسایه های قدیمی و آشنا،مهمانهای جدید،خانه ام را به سلیقه ی خودم تزئین کرده بودم ولی اینجا هنوز غریبم.هنوز به منزل جدیدم عادت نکرده ام هرچند آدم زود به همه چیز عادت می کند.کاش بتوانم اینجا هم برای خودم دوستان جدید و همسایه های مهربان پیدا کنم.امیدوارم خانه هایمان آزاد شود و بتوانیم به منزل سابقمان برگردیم.شاید هم وسایلمان را توقیف کردند و فقط یک منزل خرابه و خالی تحویلمان دادند که از نو بسازیمش شاید هم هیچ وقت...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۲
آرامیس

توی خیابانهای شهر راه می رفت پای پیاده و سلانه سلانه،بعضی برای او دل می سوزاندند و عده ای او را مسخره می کردند و می گفتند دیوانه است،کم دارد.سنش به سی و چند سال می رسید.او دفترچه ای در دست داشت و به خیال خودش و با سوادی که نداشت روی کاغذ چیزهایی می نوشت که بی شباهت به خط میخی نبود.او در دفترچه اش که هیچگاه آن را از خود دور نمی کرد خط خطی می کرد و یا به خیال خودش عدد می نوشت و بعد آن برگه را کنده و زیر برف پاک کن ماشینها می گذاشت.هیچ ماشینی برای او فرقی نمی کرد؛همه ماشینهایی که کنار پیاده رو پارک شده بودند باید بی برو برگرد جریمه می شدند،ماشین لوکس و قراضه هم فرقی نداشت.اسم این مرد علی بود و مردم به او علی پلیس می گفتند.بعضی دلشان برای علی پلیس می سوخت و به او پولی می دادند،اما پول برای او ارزشی نداشت.علی پلیس هر چه پول از دیگران جمع می کرد از بین درهای بسته یک مغازه داخل آن می انداخت و اگر در آن مغازه باز بود پول را باز به داخل مغازه پرت می کرد.صاحب مغازه آدم منصف و دلرحمی بود و پولهایی که علی پلیس جمع می کرد برای او پس انداز کرده و وقتی زیاد می شد جلو چشم علی به خانواده اش تحویل می داد.این کار هر روزه علی پلیس بود،کم کم دیدن دسته ی پول که بسته بندی شده برای او عادت شد،اینکه خانواده اش خوشحال می شدند و او بیشتر تشویق می شد که پول جمع کند.پول جمع کردن بیشتر و بیشتر و بیشتر برای او عادت شد.

حالا علی دیگر آن علی پلیس سابق نیست،دیگر آن معصومیت در چهره اش موج نمی زند؛او حالا راحت و بدون هیچ ناراحتیی دستش را جلو دیگران دراز می کند و می گوید: پول بده،پول بده.و اگر به او پول ندهی به زور از تو می گیرد.مردم او را گدا کردند.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۸
آرامیس

ز چیزهای مورد علاقه و هیجان انگیز من از بچگی تا الان این بوده که به سه جا دستبرد بزنم.یکی از جاهای مورد علاقم داروخونه و بعدی سوپرمارکت و آخری فروشگاه های بزرگ لوازم آرایشی بهداشتیه!  

نه اینکه با خودم اسلحه ببرم و بگم دستا بالا و درحالیکه کلاه مشکی با دوتا سوراخ برای چشام روسرم کشیدم گاوصندوق یا دخل اونجارو خالی کنم نه!

من به پول احتیاجی ندارم.فقط عاشق خرت و پرتهای داخل مغازه هستم.توی داروخونه عاشق انواع کرمها،شامپو،صابونهای بهداشتی و توی مغازه ی سوپرمارکت عاشق انواع خوراکیهای خوشمزه ی توی قفسه ها و مغازه ی لوازم آرایشی رو که کلاً همشو دوست دارم! 

دوست دارم شب برم تو مغازه و کسی هم اونجا نباشه.   مغازه دزدگیر هم نداشته باشه لطفاً،چون من واسه ی چند تیکه وسیله،حوصله ی پلیس و شکایت ندارم.داشتم می گفتم برم توی مغازه و هرچی دوست دارم بردارم و بیام بیرون؛فقط همین.مگه این خواسته ی زیادیه؟ 

حالا چرا فحش میدی؟ میگی چیکار کنم اینم یکی از آرزوهای بچگیم بوده خُب!

فکر می کنی بَد باشه اگه الانم یه همچین آرزویی داشته باشم؟    



 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۰۰
آرامیس
از خوش شانسی های من اینه که وقتی می خوام کلاس باشگاهمو که عصرا تشکیل میشه دو در کنم؛استاد ورزشم بهم زنگ میزنه و اداره ی اون جلسه ای که می خواستم بی خیال شم و نَرَم و حتی اداره و گردوندن جلسه ی بعد از اون رو هم به من می سپاره و میگه که خودش نمی تونه بیاد :)) 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۶
آرامیس

با گوشی ام به وبلاگهای مختلف میروم و مطالب آنها را می خوانم.همه جا تاریک است فقط نور گوشی ام مثل شمعی از دور به نظر میرسد که در گوشه ای از این خانه روشن است.بلاگی که می خوانم عکسهای زیادی دارد که باعث شده بارگزاری عکسها سخت شود و باز مثل همیشه گوشی ام قفل کرده است و نه دکمه ها و نه صفحه هیچکدام عمل نمی کند.اعصابم به هم می ریزد و تمام دکمه ها را فشار می دهم،نه خیال باز شدن ندارد حتی دکمه ی برگشت هم عمل نمی کند.دستم را روی شکمم می کشم و چینی به پیشانی ام می اندازم.پتو را روی خودم مرتب می کنم.گوشی را خاموش می کنم.بعد از چند دقیقه دوباره روشنش می کنم شاید حالش بهتر شده باشد.دوباره وایرلس را روشن می کنم و شروع به گشتن تا دستگاه ADSL را پیدا کند و دوباره وصل به اینترنت و گوگل و این دفعه وارد وبلاگی دیگر می شوم.حالت تهوع دارم دستم را مشت می کنم و پاهایم را داخل شکمم جمع می کنم تا شاید دل دردم کمتر شود.بدنم داغ شده است اما می ترسم پتو را کنار بزنم تا مبادا دوباره سرماخورده شوم.حواسم را به گوشی ام پرت می کنم.پست جدید نیکولا را می خوانم،بقیه ی مطالب را دیشب خوانده ام.وبلاگی دیگر را باز می کنم هنوز یکی دو خط نخوانده دوباره صفحه قفل می شود.اعصابم به هم می ریزد،کلاً گوشی را خاموش می کنم و پرتش می کنم آنطرف،حالم بد است.در خودم مچاله می شوم و مثل جنینی که در رحم مادرش است دوباره گلوله می شوم.همه خوابند.خواهرم کنارم خوابیده است.از این شانه به سمت دیگر می چرخم و تند و تند دستم را روی شکمم مالش می دهم،هرچند می دانم با اینکار دردم کمتر نمی شود.انگشتان پاهایم را بس که از شدت درد بهم مالیده ام عرق کرده است.نگاهم روی سقف می افتد چیزی مثل نور یک آذرخش روی سقف خاموش و روشن می شود دوباره نگاه می کنم،هوا صاف و بی ابر است پس این نور چیست؟

از جایم بلند می شوم تا به دستشویی بروم همه جا ساکت است از کنار اتاق مامان و بابا عبور می کنم در اتاق باز است چشمم به تلوزیون داخل اتاقشان می افتد که روشن است ولی صدا ندارد،خوب دقیق می شوم اما حرکتی در هیچکدامشان نمی بینم حتماً باز مامان موقعیکه داشته برنامه ای را تماشا می کرده خوابش برده و تلوزیون روشن مانده است.نمی توانم وارد اتاق شوم مبادا مرا یهویی داخل اتاق تاریک ببینم و بترسند.بی خیال می شوم و به سمت دستشویی میروم نگاهم روی ساعت دیواری می ماند ساعت یک و نیم شب است.فردا باید ساعت شش بیدار شوم.کمی راه رفتن حالم را بهتر می کند به اتاقم برمی گردم.دوباره دراز می کشم و با خودم فکر می کنم.دوست دارم بخوابم یک خواب عمیق و راحت و طولانی،دوست دارم ساعتها بخوابم بدون اینکه خوابی ببینم.دوست دارم به هیچ چیزی فکر نکنم.خواب و دنیای بی خبری را دوست تر می دارم.وقتی که خوابی و از دنیا واقعی بی خبری هیچ احساسی نداری هیچ فکری تو را اذیت نمی کند؛فقط آرامش و آرامش،ساعت نزدیک دو است.نمیدانم چه مدتیست که خوابم برده،یک خواب راحت و بدون رؤیا.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۹
آرامیس


مکالمه ی بین من و بچه های کلاسم:

 

مرضیه: خانم امروز چی داریم؟

من: امروز شنبه اس،روز رنگ زرده،تو برنامه ببین؛اول کتاب،بعد خمیر بازی،شعر،نقاشی،انگلیسی و بازی فکری

مرضیه: فردا چی داریم؟

من: فردا لوحه ی آموزشی،قرآن،کتاب،قصه های کهن،گواش و بازی تو حیاط

مرضیه: آرامیس جون روز بعد چی داریم؟

من: حالا باشه دوشنبه بشه،ببینم من زنده ام یا مرده.

 

بعد از نیم ساعت

 

مهدیه: آرامیس جون،فردا برنامه مون چیه؟

هانیه: اوووووه! حالا بذار فردا بشه؛ببینیم آرامیس جون زنده اس یا نه؟

من:  !!!!!!!




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۲۳
آرامیس

روز تعطیل که میشه با خودم میگم از امروز حسابی لذت می برم و کارهامو انجام میدم.اول گرد گیری و تمیز کردن خونه،بعد کارهای عقب افتاده و کارهایی که باید برای هفته آینده آمادشون کنم.بعد به خودم میگم بعد از یه هفته به خودم میرسم،ورزشهامو تمرین میکنم.کتاب قصه می خونم.موهامو مدل می بندم،می بافمشون؛یه رسیدگی به پوست داغونم میکنم،ماساژش میدم.ماسک میذارم و لایه برداری می کنم.بعد از این لیست بلند بالا شروع می کنم به گردگیری بعد ناهار درست کردن بعدش میبینم باید برای هفته آینده به بچه ها دفترچه بدم،شروع می کنم به نوشتن سپس یادم میاد ای وای طرح کاردستی ندارم.باز یه مدل انتخاب کرده و الگوهاشو روی کاغذ رنگی و مقوا میکشم تا بچه ها دربیارن.آخرش حسابی خسته میشم و بعد از ناهار یه چرتی میزنم وقتی که پامیشم باید کارهای فردامو راست و ریست کنم.دیگه شب شده و من دوباره به خودم قول میدم تا باز اگه یه روز تعطیل پیدا کردم یه کمی واسه خودم وقت بذارم و کارهایی رو که دوست دارم انجام بدم.ورزش کنم،کتاب بخونم،به پوستم برسم.و من باز منتظر یک روز تعطیل دیگه می مونم تا روز از نو روزی از نو!




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۲۷
آرامیس