بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

بلاگفا برگشت.اما چه برگشتنی انگار که زمان به عقب برگشته باشه،به سال 92،بلاگفا برگشت ولی هنوز روبراه نیست.هنوز تو کماست.وقتی شنیدم بلاگفا برگشته،سریع رفتم سایت اما هرچقدر نام کاربری و رمزمو وارد کردم؛گفت وبلاگی با این نام وجود ندارد.خیلی تعجب کردم،بارها و بارها امتحان کردم با اینکه صفحۀ وبلاگم جلو چشمم بود اما بازم این جواب رو صفحۀ مانیتور بود.وبلاگی با این نام وجود ندارد،انگار که از ازل همچین اسمی وجود خارجی نداشته است.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۶
آرامیس

وقتی می بینی موندنت فرقی تو اوضاع نمی کنه.وقتی می بینی قرار نیست اتفاق شاد و هیجان انگیزی برات بیفته،وقتی می بینی دنیا و روزگار همونطوری هست که قبل بوده.وقتی می بینی تغییری تو اوضاع و روحیه ات ایجاد نمیشه و تو هنوز هم دچار روزمرگی هستی و هیچ کس و هیچ چیزی نمی تونه تورو ازین قفس تکرار بیرون بیاره؛پس بهتره خودت دست به کار بشی و پیلۀ دور خودتو پاره کنی و مثل یه پروانه تو آسمون آبی پرواز کنی.منم دیدم زندگیم خسته کننده و تکراری شده،وقتی دیدم امروزم مثل فردا و فردام مثل دیروزه،تصمیم گرفتم خودمو یک تکونی بدم و ازین قفس نجات بدم پس دوباره رفتم باشگاه تا یک تغییر تو روحیه ام ایجاد بشه و الحق که واقعاً جواب داد.و من با کلی انرژی،شادی و احساس جوانی که تو وجودم ذخیره شد به خونه برگشتم.


+ همیشه منتظر نباش که دیگران اوضاعتو عوض کنن یا برای تغییر زندگی و روحیه ات دست بکار شن؛آستیناتو بزن بالا،دستتو بذار رو زانوت و خودت اولین قدمو بردار.چون هیچکس غیر از خودت به فکر تو نیست!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۳
آرامیس

داشت برایم صحبت می کرد و بهتر است بگویم درد دل،او می گفت و من می شنیدم.می گفت وقتی می شنود دختران وابسته به پدرانشان هستند و به اصطلاح بابایی هستند تعجب می کند.می گفت که سالیان سال است که می خواهد در مورد افکارش نسبت به پدرش تجدید نظر کند موفق نمی شود.می خواهد در مورد پدرش مثبت بیندیشد موفق نمی شود.از خاطرات کودکی اش برایم گفت.گفت وقتی کوچک بوده و در دوران بلوغ،پدری بداخلاق داشته،پدری که مردسالار بوده.پدری که همیشه حرف حرف او بوده و اگر کسی برخلاف نظر او نظری می داده بی عقل به حساب می آمده.اصلا بچه ها حق اظهار نظر نداشته اند،آنهم دختر،چرا؟ چون آنها چیزی سرشان نمیشده،چون بچه اند و صلاح خودشان را نمی دانند.چون با هر قربون صدقۀ پسری زود به انحراف کشیده می شوند.می گفت وقتی نوجوانی بیش نبوده،دائما توسط پدرش تحقیر میشده،که چرا در مهمانیها با دخترهای همسن فامیل خودش با صدای بلند می خندد.می گفت پدرش معتقد بوده خنده برای دختر آنهم بلند گناه دارد.می گفت باید از خودش خجالت بکشد که دختر فامیل این ویژگی و محصنات را دارد و او ندارد.می گفت که پدرش دائم او را با دختران فامیل مقایسه می کرده و روزی نبود که به او سرکوفت نزند.می گفت چون تپل بوده و اندام برجسته ای داشته،پدرش به او می گفته دختر هیکل.حرفهایش پر از درد بود.دردهایی که سالهای سال در دلش مدفون بوده و حالا گوشی برای شنیدن پیدا کرده بود و می خواست تمام اسرار زندگی اش،تمام چیزهایی که یک عمر اذیتش می کرده؛یکدفعه بیرون بریزد تا خالی شود تا سبک شود از این حس نفرت و تظاهر.

می گفت هر وقت به مهمانی می رفته اند؛موقع برگشت پدرش اینقدر او را تحقیر می کرده که همیشه با چشمان گریان به خانه می رفته،که مهمانی کوفتش میشده."دختر هیکل تو خجالت نمی کشی با این سنت،دختران همسن تو الان فلان کار را می کنند.دختران فامیل را ببین چقدر خوب و محجبه اند.دختر باید سنگین باشد.دختر باید به مردان نامحرم پا ندهد.دختر باید سربزیر باشد." اینها جملاتی بود که پدرش بارها و بارها و به مناسبتهای مختلف و در جمع اعضای خانواده به او تاکید می کرده،و جالب اینکه در تمام این سالها حتی یک نفر از اعضای خانواده از او طرفداری نکرده و حق را به او نداده؛حتی یک نفر به دفاع از او بلند نشده و همه فقط گوش بوده اند.او محکوم بود.محکوم بود به شنیدن این حرفها چون از نظر دیگران لایقش بود؛حتی با اینکه بی گناه بود.می گفت در خانوادۀ آنها بچه ها حق دستور دادن حتی به صورت خواهش و محترمانه را به پدر خانواده نداشته اند.لبخند تلخی زد و آهی از ته دلش کشید و گفت،که یادم می آید یک روز کولر روشن بوده و پدرش وارد خانه شده و در سالن را باز گذاشته و او از پدرش خواهش کرده که لطفا شما که جلو در هستید در را ببندید؛و پدرش همان موقع با صدای بلند فریاد زده در حالیکه چشمانش از شدت خشم از حدقه بیرون زده،که با که هستی،من ببندم،من؟ می گفت همان موقع داشتم از ترس قالب تهی می کردم و از شدت وحشت سراپایم می لرزیده طوریکه هر کسی به من نگاه می کرده لرزش آشکارش را می دیده و به پدرم گفتم من که حرف بدی نزده ام.

حالا سالیان سال از آن ماجراها می گذرد و او دختری سی ساله شده.دختری که حالا پدرش پیر شده و رفتارش با آنها فرق کرده که اخلاقش ملایم تر شده که انتقاد پذیر تر شده،که بچه هایش را آدم به حساب می آورد.،آدمهایی که می توانند نظر بدهند و عقیدۀ خودشان را بیان کنند.پدری که به آنها لبخند میزند و شاید سعی می کند رفتار اشتباه گذشته اش را جبران کند.

می گفت حالا بعد از مدتها با اینکه پدرش نرمتر و مهربانتر شده؛با اینکه علائم پیری و شکستگی را در پدرش می بیند،با اینکه موهای یک دست سفید و صورت پرچروک پدرش را می بیند؛نمی تواند گذشته را فراموش کند.می گفت سعی می کند تا مهربانتر باشد،سعی می کند تا گذشته و رفتاری که با او شده را برای همیشه فراموش کند،اما نمی تواند.دوست دارد با پدرش مهربان باشد،دوست دارد پدرش را ببوسد،دوست دارد به او مهر بورزد،دوست دارد دستش را ببوسد و به خاطر زحماتش از او تشکر کند؛اما همیشه آن خاطرات لعنتی به سراغش می آید و در ذهنش مجسم میشود،طوریکه دیگر لبخندهای پدرش برایش معنی محبت نداشته است.

می گفت،باور کن دارم تمام تلاشم را می کنم تا عوض شوم؛اما خاطرات بد هیچگاه فراموش نمی شوند.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۷
آرامیس

http://banooalexa.blog.ir


دیشب داشتم قسمت اول و دوم فیلم عشق تعطیل نیست رو تماشا می کردم،این فیلم به صورت سریاله.با اینکه تو این فیلم از بازیگرای مطرح و مشهور سینما مثل محمدرضا گلزار،مهناز افشار و آهنگساز و خواننده ای به نام زانیار خسروی (برادر سیروان خسروی) استفاده شده،ولی یه جورایی فیلم آبکی و به سبک فیلمهای هندی عاشقانه درست شده؛هرچند ساخت بقیۀ سریال به علت به تفاهم نرسیدن بیژن بیرنگ با بازیگران این فیلم،متوقف شد.چیزی که با دیدن این فیلم منو ساعتها به خودش مشغول کرد؛نه بازی بازیگراش و نه ترانه هایی بود که توسط زانیار خونده میشد بلکه جمله ای بود که از اول تا آخر این قسمت بارها و بارها تکرار شد.

عزیزترین جای زندگیتون کجاست؟جایی که بین شما و هسرتون مشترک باشه و هردوتاتون اونجارو به عنوان عزیزترین جای زندگیتون بشناسین.اگه یک روزی همسرتون بره و براتون یه نامه بذاره که من عزیزترین جای زندگیمون هستم؛آیا شما میدونین کجا رفته که برین دنبالش؟

تا به حال به این جمله فکر کردین؟ آیا دوتاییتون اینقدر با هم تفاهم دارین و اینقدر عاشق هم هستین که عزیزترین جای زندگیتون یکی باشه؟یا مثل این فیلم که مهناز افشار گذاشته رفته عزیزترین جای زندگیشون و گلزار هرچی فکر میکنه یادش نمیاد که عزیزترین جای زندگیشون کجاست و از هرکسی هم میپرسه اونا هم نمیدونن.حتی هیچکدوم از زوجهای این فیلم هم جایی مشترک به عنوان عزیزترین جای زندگیشون سراغ ندارند.


راستی،یه سوال: عزیزترین جای زندگیتون کجاست؟


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۷
آرامیس

تابستون شد و تعطیلی مدارس و دانشگاهها،منم که بیکار.تصمیم گرفتم واسه تابستونم برنامه ریزی کنم.از اونجایی که من عاشق برنامه ریزی هستم و حتی زمان امتحان کنکور خودم برنامه ریزی واسه درس خوندنم کردم؛تصمیم گرفتم یه برنامه درست و درمون بنویسم که از وقتم نهایت استفاده رو بکنم.یک برگ کاغذ و یک خودکار برداشتم و شروع به نوشتن کردم.

شنبه: صبح تا ساعت 8 خواب اگه تا 9 هم شد اشکالی نداره/ 9 تا 11 صبحانه و کامپیوتر،البته چون الان ماه رمضونه فقط کامپیوتر/ 11 تا 1 ظهر کارهای خونه/ از ساعت یک تا دو و نیم نماز و ناهار که البته الان ماه رمضونه ناهار نمی خوریم/ بعدش خواب از ساعت 3 تا 5 / ساعت 5 تا 7 شام درست می کنیم و کنارش مطالعه هم می کنیم/ 8 تا 9 کامپیوتر،اما چون الان ماه رمضونه،افطار و بعد شستن ظرفها و بعدم که خودتون میدونین فیلمهای ماه رمضون تا ساعت 11 شب طول میکشه و اینکه من باید در حین فیلم نگاه کردن واسه سحری هم غذا درست کنم./ ساعت یازده به بعد هم که خوابم میاد و باید بخوابم تا سحری خواب نمونم :)

یکشنبه: تا ساعت 3 همون کارهای تکرای روز قبل،ولی از ساعت 4:30 تا 6 عصر میرم باشگاه،پس برنامه از ساعت شش و نیم الی هفت شروع میشه./ 7 تا 8 مطالعه / از 8 تا آخر هم همون کارهای تکراری دیروز

اوووووه خسته شدم.برنامه ریزی کردن چقدر سخته.برنامه ریزی بقیه روزها باشه همون روز و همون ساعت و لحظه به لحظه انجام بشه بهتره.

شما هم اگه واسه تابستونتون یا موفقیت تو کنکور و دانشگاهتون خواستین برنامه ریزی کنین من حاضرم براتون برنامه ریزی کنم.باور کنین!

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۴
آرامیس

روز معلم بود و بعضی از بچه ها برای معلمشون کادو خریده بودند.مهدیه هم برای من یک ظرف میوه خوری هدیه گرفته بود (مهدیه مقطع پیش دبستانیه). مهدیه خوشحال و شاد می خواست به پسر خاله اش که تو اتاق پیش دبستانی دیگه بود،خبر بده که من واسه معلمم کادو گرفتم و یه جورایی پُز بده و قیافه بگیره.برای همین از من خواست که اجازه بدم که بره تو کلاس دیگه،چون با پسر خاله اش کار داره.مهدیه میره جلو کلاس دیگه و در میزنه.

مهین جون (مربی) در را باز می کند.

مهدیه: میشه یمین رو صدا بزنید.

مهین جون: چیکارش داری؟

مهدیه: کارش دارم صداش بزن.یمین بیا کارت دارم.

یمین از اتاق بیرون می آید و از مهدیه با حالتی مغرورانه می پرسد.

یمین: چیکارم داری صدام زدی.من کار داشتم.

مهدیه (با عشوه و ناز): امروز روز معلمه و من واسه خانوممون کادو یک ظرف میوه ی خوشگل خریدم.تو واسه مهین جون چی خریدی؟

یمین (با دهن کجی و شکلک بخوانید): تو دیوونه ای.مگه منم مثل تو دیوونه ام که ازین کارا بکنم!!!!!


۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۹
آرامیس

منو خواهرم عاشق قرص اسمارتیز هستیم و گاهگاهی که میریم بیرون،از سوپرمارکت می خریم.هر وقت که مادری مارو در حال خوردن می بینه می پرسه این آت و آشغالا چیه که می خورین و ما میگیم اسمارتیزه،بیا یه دونه بخور خوشمزه اس.

مادری:نمیخوام؛اینا قرص فضاییه؟ 

من: نه.حداقل یه دونه بخور مزه شو ببین.

مادری: خودتون بخورین.

من: ببین اینا با اون قرصا فرق میکنه و یکی نیست.اینا مثه شکلاته و وسطش کاکائوییه و روکش رنگی داره.هیچ کاریت نمیشه یه دونه بخور.

مادری: نه نمی خورم؛خودتون بخورین بال دربیارین برین تو فضا !!!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۹
آرامیس

دنبال دوتا از دوستام می گردم که قبلاً تو بلاگفا وبلاگ داشتن و وقتی که بلاگفا خراب شد و من به اینجا مهاجرت کردم؛دیگه پیداشون نکردم.متاسفانه ایمیلی هم ازشون ندارم تا ببینم که حالشون خوبه،وبلاگ جدید درست کردند یا نه.پس همینجا از بازدید کنندگان محترم درخواست می شود اگه ازشون خبری دارن یا وب جدیدشون رو دیدن به من اطلاع بدن.شایدم یه روز گذرشون به وبلاگ من افتاد.اسم و آدرس قبلیشون:

آبانه،دختر آبان  http://dokhtare-aban.blogfa.com

مداد رنگی (منو مداد رنگیامو ی دنیای بنفشابی جیغ )  booye-medadrangi.blogfa.com


از یابندگان محترم تقاضا میشود در صورت رؤیت نامبرده ها به اینجانب اطلاع دهند.


با تشکر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۴۵
آرامیس

دوران دبیرستان که بودم خیلی چاق و تپل بودم.زنگ ورزش که معلم پدرمونو درمی آورد و مجبور بودیم دور زمین بسکتبال و والیبال رو دو سه دور بدویم؛من همیشه جزو آخرین نفرات بودم و نفس زنان و هِلِک هِلِک کنان وقتی که آخرین نفرات هم داشتن نفس چاق می کردند من می دویدم تا به آخر خط برسم.توی دویدن هم همیشه نفس کم می آوردم،اما لاغر شدم طوریکه الان ورزشهای رزمی میرم و با این سن بالام از همشون سریعتر میدوم و دیرتر خسته میشم.حالا می خوام رمز و راهکار لاغریمو به شما هم بگم.پس خوشحال باشین که دارم بهترین روش لاغری بدون صرف هزینه ی بالا و بدون رژیم و گرسنگی رو به شما یاد میدم.میخواین بدونین چطوری؟

من یک دختر دایی دارم که سه،چهار سال از من بزرگتره و اون زمان که خیلی چاق بودم،هر وقت تو مهمونی ها و عروسی ها منو می دید همش لپمو می کشید یا از بازوم نیشگون می گرفت و همونطور می گفت وای چقدر تپل و نازی،وای چقدر لپای گلیی داری،کاش منم مثل تو چاق میشدمو و ازین حرفا؛منو میگین هی حرص میخوردم و دندونامو مثل این گُرگهایی که آمادۀ حمله اند بهم فشار می دادم  و میسابوندم ولی فقط به خاطر اینکه مامانم ناراحت نشه چیزی به دختر داییم نمی گفتم.این شد که هر روز و همیشه این دختر دایی ما گفت و گفت تا بالاخره بطور ناخودآگاه من لاغر شدم؛جوریکه دهن همه وا مونده بود و راز من و رژیمی که باهاش خودمو لاغر کردم می پرسیدن.

حالا شما چی نیاز دارین؟ بله،یک دختر دایی یا دخترعمو یا دخترخاله یا دوست یا هر کسی که چشماش خوب کار کنه.ازش بخواین از خصوصیتی و ویژگیی که شما دارین و دوستش ندارین هی تعریف کنه،هی تعریف کنه و به این صورت شما لاغر میشین یا اون ویژگی بد و ناراحت کنندتون از بین میره.

نکته: حواستون باشه اون فرد مورد نظر از ویژگی و زیبایی که تو صورت و ظاهرتون هست تعریف نکنه.چرا؟ چون همونطور که اون خصوصیت بد برعکس میشه،خصوصیت خوب شما هم برعکس میشه.یه مثال میزنم.مثلاً اگه پوست صاف و بدون خال و لکی دارین،نذارین ازش تعریف کنه و سریع موضوع بحث رو عوض کنین و به زمینه ای که خودتون دوست دارین هدایتش کنین،چون در غیر این صورت شما تبدیل به یک دختر خالخالی و کک مکی میشه.از ما گفتن.

این روش رو من جواب داده،انشااله که روی شما هم جواب خواهد داد.برین و دعا به جون من بکنین که راههای جادویی و تضمینی،اونم بدون صرف هیچ هزینه ای رو در اختیار شما میذارم.

 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۷
آرامیس

ازم پرسیدند: دیگه تعطیل شدی و سرکار نمیری و تو خونه ای،خیلی بهت خوش میگذره و خوشحالی؛نه؟

گفتم: بله خیلی خوشحالم.

هر روز مثل یک زن کدبانو و خانه دار ساعت هفت و نیم الی هشت از خواب بیدار می شوم چای و صبحانه می خورم و منتظر می مانم اهالی خانه بیدار شوند.وقتی همه صبحانه های خودشان را خوردند بساط صبحانه را جمع می کنم ظرفهای کثیف را می شویم.سپس به گلدانها آب می دهم و روی برگهایشان را آبپاشی می کنم،خانه را تمیز و مرتب می کنم و هر دو سه روز یکبار هم گردگیری و نظافت منزل را انجام می دهم.به سراغ کامپیوتر میروم؛وبلاگم را باز می کنم تا مطلبی برای پست امروز بگذارم کمی فکر می کنم و شروع به نوشتن هنوز مطلبم تمام نشده یادم می آید که چند روزیست که می خواهم هدر وبلاگم را عوض کنم.دنبال عکسی زیبا می گردم،کمی داخل این سایت و آن سایت می چرخم؛ناگهان چشمم به ساعت روی دیوار می افتد.ساعت ده است باید برای ناهار چیزی بپزم.میدانم که باز هم وقت نمی کنم هدر وبلاگم را عوض کنم پس کامپیوتر را خاموش کرده و به آشپزخانه میروم تا تدارک ناهار ببینم.از آشپزخانه که بیرون می آیم ساعت 12 است و ظهر دارن اذان می گویند.سماور را روشن کرده و چای دم می کنم.اهالی خانه یکی یکی از بیرون سرو کلۀ شان پیدا می شود چای را به تعداد میریزم و سپس ناهار را می کشم و همه دور هم ناهار می خوریم.

شستن ظرفهای ناهار به عهدۀ خواهرم است.ظرفها شسته می شود.بابا طبق معمول هر روز باید میوه بخورد.میوه های داخل یخچال را می شویم و داخل بشقاب می گذارم و وقتی خوردند هسته ها را داخل سطل زباله ریخته و بشقابهای کثیف را می شویم.همه خودشان را برای خواب بعداز ظهر آماده می کنند،من هم روبروی کولر روی زمین یک بالشت گذاشته و می خوابم.از خواب بیدار میشوم یک ساعت و نیم گذشته چای دم می کنم و بعد فکر می کنم که برای شام چه غذایی بپزم.کباب؟ دیشب درست کردم.کوکو سبزی؟ بابا دوست ندارد.سوپ جو بار می گذارم و ظرفهایی را که کثیف کرده ام را می شویم.به سراغ کامپیوتر می آیم،خواهرم پشت میز نشسته است؛چه بهتر فرصت مناسبی ست تا کمی مطالعه کنم.کتاب را برداشته و چند سطر را می خوانم.صدای بابا از سالن شنیده میشود: من میوه ی عصرمو نخوردما.بلند می شوم و از یخچال هندوانه ی خنک شده را بیرون می آورم و به همراه چنگال و چاقو به همه تعارف می کنم.دوباره به اتاق برگشته و مشغول خواندن می شوم باید سوپم را هم بزنم و گرنه ته می گیرد.دوباره بلند میشوم و سوپ را هم میزنم و بعد بشقابهای کثیف را به آشپزخانه برده و می شویم و با خودم می گویم حتماً مادر هم خیلی خوشحال است که هر روز و هر روز این کارها را انجام میدهد.

به اتاقم میروم کمی می خوانم صدای اذان می آید و شب شده است.بابا روبروی تلویزیون نشسته و فیلم تماشا می کند.زیر غذا را خاموش می کنم و کم کم بساط شام را مهیا می کنم.همه دور هم شام می خوریم،این فیلمهای آبکی کُره ای هم تمام نشدنی ست.سفره را جمع می کنم و ظرفهای کثیف را داخل سینک ظرفشویی میگذارم و شروع به شستن می کنم.کارم تمام شده است به سراغ کامپیوتر میروم و به وبلاگهای دوستان سر میزنم و پستهای جدیدشان را می خوانم و کمی هم خبرها و ماجراها و اتفاقات جالب را در سایتهای مختلف می خوانم.برمی خیزم وقت خواب است درحالیکه دارم تشکم را مرتب می کنم؛با خودم فکر می کنم که برای فردا ناهار چی بپزم؟


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۰
آرامیس