بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

دارم سعی می کنم نرمال باشم.اما چشمای تو،نگاه تو نمی ذاره.سعی می کنم بزرگ بشم،سعی می کنم بچه بازی رو بذارم کنار،اما دنیای بچگی عالمی داره.بزرگ شدن بده،دنیای بزرگها دنیای قشنگی نیست;توش پر از حسادت و زیرآب زنیه،توش پر از غیبت و تهمته.وقتی بزرگ میشی باید غصه خیلی چیزارو بخوری;غصه نداشتناتو،غصه کارهای انجام ندادتو،غصه پول درآوردن،غصه پول جمع کردن.

دنیای قشنگی نیست.

بذار بگن رفتارش بچگونه اس.

بذار هر جوری دوست دارند قضاوتت کنند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۱۲
آرامیس

هوا داره پاییزی میشه و تابستون داره به پایان خودش نزدیک میشه.هرچی تابستون فصل رخوت و بی حالیه،پاییز که میشه آدم احساس میکنه باید زندگی رو از نوع شروع کنه.اگه تابستونو به تنبلی گذرونده باید پاشه و تلاش رو از سر بگیره.اگه تو زندگیش شکست خورده باید دوباره و از نو شروع کنه.باید تمام وقتشو پر کنه،تموم لحظه هاشو،پر کنه از کار و تلاش.پر کنه از انرژی مثبت و خوب.پر کنه از زندگی.باید بی خیال روزها و ساعاتی که داشته،بشه؛روزهایی که براش یادآور خاطرات بد بوده.باید جوری رفتار کنه که انگار دوباره متولد شده.انگار یه دانشمنده یا یه نابغه با کلی افکار و کارهای تازه و بدیع که تو ذهنش تلنبار شده و قراره هر کدوم از اونهارو عملی کنه.

وقتی پاییز میاد یه حالی میشم،یه حال خوب،مثل بچه ی کلاس اولی که برای رفتن به مدرسه اش و پیدا کردن دوستان تازه،عجله داره.مثل بچه ای که برای رفتن به مدرسه انگشتاشو میذاره رو برگه و به تعداد روزهای باقیمونده تا مهر انگشت می کشه و هر روز که میگذره روی یکی از انگشتارو خط می کشه و برای رسیدن مهر بی صبرانه لحظه شماری می کنه.

وقتی که فصل تابستون به آخرش نزدیک میشه،وقتی که هوا رنگ و بوی پاییز رو به خودش میگیره و خنک میشه،احساس می کنم باید عاشق بشم و کسی رو دوست داشته باشم،که اونم منو دوست داشته باشه.باید برای تمام ساعتها و لحظه های باقیمانده ی عمرم برنامه ریزی کنم.باید با عشق دوباره زندگی رو از سر بگیرم.باید اینقدر کار کنم و وقتم پر و مفید باشه که دیگه وقت آزادی برای حسرت خوردن،برای پوچی،برای بی مصرف بودن،برای احساس باطل بودن و بدرد نخور بودن نداشته باشم.پاییز که میشه احساس می کنم باید شاد و پرانرژی باشم،و به افراد دور و برم هم این احساس شادی رو منتقل کنم.اما نمیدونم که میشه یا نه.نمیدونم میتونم عاشق بشم یا نه.میتونم دیدمو نسبت به دنیا و زندگی پیش روم عوض کنم یا نه.

دوست داشتم از اول مهر برم برای کار برم یه جای جدید با آدمای جدید با روحیه ی جدید،اما نشد.نشد که برم. حالا دوباره اول مهر باید برم جایی که حس و حال تو برای آدماش مهم نیست.آدمایی که فقط خودشون مهمند.آدمهایی که یا زیادی غمگین و افسرده ان یا زیادی سرخوش.

باید دوباره برم جایی که پارسال هم اونجا کار می کردم.کار کردن با مدیر جدید که هیچ چیزی از اخلاق و خصوصیاتش نمیدونی.مدیری که نمیدونی میتونی باهاش کنار بیای و اونم کار تورو قبول داره یانه.کار کردن با افرادی که زیادی خاله زنکی ان،که استراحت و خوش و بش کردن و استراحت کردن براشون مهم تر از کاره.کار کردن با کسی که همه اش از غم و غصه و بی پولی شکایت و گله داره و اینقدر آه و ناله ی بدبختی سر می کنه که بچه های کلاسش هم شعرشو یاد گرفته ان و براش می خونن.کار کردن با آدمی که همه ی فکر و ذکرش اینه که بیاد بگه چی خریده و چی پوشیده و کجاها رفته.آدمی که فقط واست قیافه می گیره و پز تیپ و لباس و اندامشو میده.آدمی که هر روز سر ساعت 8 یا 9 داداشش از سرکارش میاد جلو مهد که فقط یه ساندویچ همبرگر بهش بده که به عنوان صبحانه بخوره،چون نون و پنیر و بقیه ی چیزا دوست نداره.آدمی که هر روز با یک کیسه ی نایلونی بزرگ پر از خوراکی میاد،که همه ی خوراکیها از نوع گرونه؛که نصفه نیمه میخوره و بقیه شو میریزه دور یا میده به بچه های کلاسش بخورن چون میلش نمی کشه.

زندگی کردن با آدمایی که این نوع زندگی کردن و وقت گذروندن براشون لذتبخشه.آدمایی که فقط و فقط براشون پول و وقتگذرونی مهمه یا خوردن و خرید کردن و کلاس گذاشتن برای دیگران و به رُخ کشیدن داشته هاشون.حالم بد میشه از کار کردن تو این محیط،ولی چاره ای ندارم.چون جای جدیدی برای کار کردن پیدا نکردم.دیگران بهم میگن زیادی زندگی رو سخت می گیرم.بهم میگن: ولش کن اینهمه خودتو واسه بچه ها میکُشی مگه میخوان دانشمند بشن،از اینجا برن بیرون همه چیز یادشون میره.حتی وقتی میخوان از من حرف بزنن،میگن آرامیس موقع خداحافظی از بچه،تا دم در مهد هم آموزش میده.نمیدونم اونا درست فکر می کنن یا من.اونا درست عمل می کنن یا من.

از اینکه اول مهر دوباره باید برگردم اونجا،مرگمه.کاش وضعیت با این مدیر جدید روبراه بشه.



۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۶
آرامیس
وقتی کسی نیست که دلش واست تنگ بشه.وقتی که دوستی نداری که نگران حالت باشه و دائم ازت خبر بگیره و بهت بگه میای بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟میدونم دلتنگ و ناراحتی،میای با هم بریم پارک و یه دل سیر با هم حرف بزنیم؟ 
وقتی کسی نیست که بهت زنگ بزنه و بپرسه چطوری،دلم واست تنگ شده.وقتی که دوستی نداری که باهاش درد دل کنی،باهاش بخندی.
وقتی که تلفنت جز برای دادن اس ام اس های تبلیغاتی به صدا درنمیاد.وقتی که همراه اول به تو یک روز مکالمۀ رایگان هدیه میده و تو کسی رو نداری که بهش زنگ بزنی و حداقل از هدیه ات استفاده کنی.
وقتی که مبلغ قبض گوشیت اینقدر پایینه که روت نمیشه کسی اونو ببینه،مخصوصا وقتی نصف اون مبلغ هم آبونمان گوشیته.
اونوقته که دیگه تلفن همراه داشتن و گرفتن هدیه های یک روز مکالمه همراه اول به چه دردی می خوره؟


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۹
آرامیس

سردم است.مثل بچه ها گریه می کنم.دلم می خواهد هر جایی جز این جا باشم.از خودم می پرسم با چه حالی برگردم خانه.

رو به آسمان می کنم؛حتی یک ستاره هم در آسمان نیست.گریه ام بیشتر و بیشتر می شود.امیدم از همه جا ناامید شده.

کاش کسی جایی منتظرم باشد...

این آرزوی زیادی است؟



+ کاش کسی جایی منتظرم باشد / آنا گاوالدا 



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۵
آرامیس

http://banooalexa.blog.ir


دیشب داشتم قسمت اول و دوم فیلم عشق تعطیل نیست رو تماشا می کردم،این فیلم به صورت سریاله.با اینکه تو این فیلم از بازیگرای مطرح و مشهور سینما مثل محمدرضا گلزار،مهناز افشار و آهنگساز و خواننده ای به نام زانیار خسروی (برادر سیروان خسروی) استفاده شده،ولی یه جورایی فیلم آبکی و به سبک فیلمهای هندی عاشقانه درست شده؛هرچند ساخت بقیۀ سریال به علت به تفاهم نرسیدن بیژن بیرنگ با بازیگران این فیلم،متوقف شد.چیزی که با دیدن این فیلم منو ساعتها به خودش مشغول کرد؛نه بازی بازیگراش و نه ترانه هایی بود که توسط زانیار خونده میشد بلکه جمله ای بود که از اول تا آخر این قسمت بارها و بارها تکرار شد.

عزیزترین جای زندگیتون کجاست؟جایی که بین شما و هسرتون مشترک باشه و هردوتاتون اونجارو به عنوان عزیزترین جای زندگیتون بشناسین.اگه یک روزی همسرتون بره و براتون یه نامه بذاره که من عزیزترین جای زندگیمون هستم؛آیا شما میدونین کجا رفته که برین دنبالش؟

تا به حال به این جمله فکر کردین؟ آیا دوتاییتون اینقدر با هم تفاهم دارین و اینقدر عاشق هم هستین که عزیزترین جای زندگیتون یکی باشه؟یا مثل این فیلم که مهناز افشار گذاشته رفته عزیزترین جای زندگیشون و گلزار هرچی فکر میکنه یادش نمیاد که عزیزترین جای زندگیشون کجاست و از هرکسی هم میپرسه اونا هم نمیدونن.حتی هیچکدوم از زوجهای این فیلم هم جایی مشترک به عنوان عزیزترین جای زندگیشون سراغ ندارند.


راستی،یه سوال: عزیزترین جای زندگیتون کجاست؟


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۷
آرامیس

بهم تلفن زد.بعد از سلام و احوالپرسی حال مامانشو پرسیدم.گفت: مامان فوت کرد.شوکه شدم،آخه هنوز یک ماه پیش بود که بهم گفت واسه شفای مامانم دعا کن،چقدر زود،چقدر ناگهانی اتفاق افتاد.نمیدونستم واسه تسلای دلش چی بهش بگم.آخه حتی تسلیت هم نمیتونه جای خالی مامانشو پر کنه و مرهمی روی زخمش بذاره.مادر دوستم سرطان پانکراس داشت و دکترا ازش قطع امید کرده بودند.

آخرین جمله ای که قبل از خداحافظی بهم گفت این بود: قدر مامانتو بدون.

با خودم فکر کردم.چقدر قدر مامانمو دونستم.تا حالا چند بار پیش اومده دلشو شکستم.چند بار با صدای بلند باهاش حرف زدم.چند بار عصبانی شدم و داد و فریاد راه انداختم.چندبار به خاطر سهل انگاری و تنبلی حرفشو پشت گوش انداختم و انجامش ندادم.چندبار وقتی ازم کاری خواسته،ایش و پف کردم و غر زدم.چند بار؟؟؟؟؟؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۴
آرامیس