بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

بعضی موقع ها از این زندگی خسته میشم.کم میارم.گاهی وقتا دوست دارم که نباشم.وجود نداشته باشم.نفس نکشم.بعضی وقتا خسته میشم از اینکه دائم خودمو گول بزنم و با خودم تکرار کنم که زندگی شیرینه.زندگی قشنگه.گاهی وقتا از کلمه ی امید هم ناامید میشم.هر وقت میخوام به خودم نشون بدم که زندگی شیرینه،زندگی قشنگه؛زندگی اون روی دیگشو بهم نشون میده و چنان تو دهنی محکمی بهم میزنه که حساب کار دستم بیاد.چرا من اینقدر خَرم که فکر میکردم زندگی شیرین و قشنگه.چرا فکر می کردم باید همیشه به آینده امیدوار بود.چرا فکر می کردم دنیارو هر جور بگیری همونجور واست میاد.چرا شادی و خنده ها و قهقهه هامون فقط واسه دیگرونه و یه جور حفظ ظاهر،که من شادم و هیچ غمی نمی تونه منو از پا دربیاره.گاهی وقتا سیاهی و غم مثل قیر می چسبه به زندگیت که حتی با تینر و نفت هم نمی تونی لکه شو پاک کنی،و اگه هم پاک بشه بوی گند بنزین رو تا مدتها باید تحمل کنی.

اگه در ظاهر بخندی و به تموم عالم و آدم نشون بدی که شادی،که خوشبختی،اگه بتونی تموم مردم دنیارو گول بزنی؛خودتو که نمی تونی گول بزنی.میتونی؟

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۴
آرامیس

هوا داره پاییزی میشه و تابستون داره به پایان خودش نزدیک میشه.هرچی تابستون فصل رخوت و بی حالیه،پاییز که میشه آدم احساس میکنه باید زندگی رو از نوع شروع کنه.اگه تابستونو به تنبلی گذرونده باید پاشه و تلاش رو از سر بگیره.اگه تو زندگیش شکست خورده باید دوباره و از نو شروع کنه.باید تمام وقتشو پر کنه،تموم لحظه هاشو،پر کنه از کار و تلاش.پر کنه از انرژی مثبت و خوب.پر کنه از زندگی.باید بی خیال روزها و ساعاتی که داشته،بشه؛روزهایی که براش یادآور خاطرات بد بوده.باید جوری رفتار کنه که انگار دوباره متولد شده.انگار یه دانشمنده یا یه نابغه با کلی افکار و کارهای تازه و بدیع که تو ذهنش تلنبار شده و قراره هر کدوم از اونهارو عملی کنه.

وقتی پاییز میاد یه حالی میشم،یه حال خوب،مثل بچه ی کلاس اولی که برای رفتن به مدرسه اش و پیدا کردن دوستان تازه،عجله داره.مثل بچه ای که برای رفتن به مدرسه انگشتاشو میذاره رو برگه و به تعداد روزهای باقیمونده تا مهر انگشت می کشه و هر روز که میگذره روی یکی از انگشتارو خط می کشه و برای رسیدن مهر بی صبرانه لحظه شماری می کنه.

وقتی که فصل تابستون به آخرش نزدیک میشه،وقتی که هوا رنگ و بوی پاییز رو به خودش میگیره و خنک میشه،احساس می کنم باید عاشق بشم و کسی رو دوست داشته باشم،که اونم منو دوست داشته باشه.باید برای تمام ساعتها و لحظه های باقیمانده ی عمرم برنامه ریزی کنم.باید با عشق دوباره زندگی رو از سر بگیرم.باید اینقدر کار کنم و وقتم پر و مفید باشه که دیگه وقت آزادی برای حسرت خوردن،برای پوچی،برای بی مصرف بودن،برای احساس باطل بودن و بدرد نخور بودن نداشته باشم.پاییز که میشه احساس می کنم باید شاد و پرانرژی باشم،و به افراد دور و برم هم این احساس شادی رو منتقل کنم.اما نمیدونم که میشه یا نه.نمیدونم میتونم عاشق بشم یا نه.میتونم دیدمو نسبت به دنیا و زندگی پیش روم عوض کنم یا نه.

دوست داشتم از اول مهر برم برای کار برم یه جای جدید با آدمای جدید با روحیه ی جدید،اما نشد.نشد که برم. حالا دوباره اول مهر باید برم جایی که حس و حال تو برای آدماش مهم نیست.آدمایی که فقط خودشون مهمند.آدمهایی که یا زیادی غمگین و افسرده ان یا زیادی سرخوش.

باید دوباره برم جایی که پارسال هم اونجا کار می کردم.کار کردن با مدیر جدید که هیچ چیزی از اخلاق و خصوصیاتش نمیدونی.مدیری که نمیدونی میتونی باهاش کنار بیای و اونم کار تورو قبول داره یانه.کار کردن با افرادی که زیادی خاله زنکی ان،که استراحت و خوش و بش کردن و استراحت کردن براشون مهم تر از کاره.کار کردن با کسی که همه اش از غم و غصه و بی پولی شکایت و گله داره و اینقدر آه و ناله ی بدبختی سر می کنه که بچه های کلاسش هم شعرشو یاد گرفته ان و براش می خونن.کار کردن با آدمی که همه ی فکر و ذکرش اینه که بیاد بگه چی خریده و چی پوشیده و کجاها رفته.آدمی که فقط واست قیافه می گیره و پز تیپ و لباس و اندامشو میده.آدمی که هر روز سر ساعت 8 یا 9 داداشش از سرکارش میاد جلو مهد که فقط یه ساندویچ همبرگر بهش بده که به عنوان صبحانه بخوره،چون نون و پنیر و بقیه ی چیزا دوست نداره.آدمی که هر روز با یک کیسه ی نایلونی بزرگ پر از خوراکی میاد،که همه ی خوراکیها از نوع گرونه؛که نصفه نیمه میخوره و بقیه شو میریزه دور یا میده به بچه های کلاسش بخورن چون میلش نمی کشه.

زندگی کردن با آدمایی که این نوع زندگی کردن و وقت گذروندن براشون لذتبخشه.آدمایی که فقط و فقط براشون پول و وقتگذرونی مهمه یا خوردن و خرید کردن و کلاس گذاشتن برای دیگران و به رُخ کشیدن داشته هاشون.حالم بد میشه از کار کردن تو این محیط،ولی چاره ای ندارم.چون جای جدیدی برای کار کردن پیدا نکردم.دیگران بهم میگن زیادی زندگی رو سخت می گیرم.بهم میگن: ولش کن اینهمه خودتو واسه بچه ها میکُشی مگه میخوان دانشمند بشن،از اینجا برن بیرون همه چیز یادشون میره.حتی وقتی میخوان از من حرف بزنن،میگن آرامیس موقع خداحافظی از بچه،تا دم در مهد هم آموزش میده.نمیدونم اونا درست فکر می کنن یا من.اونا درست عمل می کنن یا من.

از اینکه اول مهر دوباره باید برگردم اونجا،مرگمه.کاش وضعیت با این مدیر جدید روبراه بشه.



۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۶
آرامیس

دیروز که خواهرم به من گفت که من چقدر ترسو و ملاحظه کارم و چقدر رؤیاهام کوچیکه،به حرفاش فکر کردم.

بله من آدم رؤیاهای بزرگ و دست نیافتنی نیستم و نبودم.همیشه آرزوهام کوچیک و قابل دسترس بودن.هیچ وقت قدرت ریسک کردن نداشتم.هیچ وقت تو ذهنم رؤیا پردازی نکردم و برای رسیدن به خواسته هام زمین و آسمونو به هم ندوختم و اونجوری که باید برای رسیدن بهشون تلاش نکردم.همیشه تو زندگیم یک روند کند و لاکپشت وارو طی می کردم که اگه مسیر حرکتم باز بود به راهم ادامه می دادم اما اگه یه سنگ بزرگ جلو پام بود؛منتظر بودم که کسی بیاد و اون سنگ رو از جلو پام برداره در غیر اینصورت اون سنگ و مسیر رو دور می زدم و به راهم ادامه میدادم.همیشه تو زندگیم یه سکوت و سکون حاکم بوده،یه زندگی بی هیجان و تکراری.هیچ وقت به آینده امید الکی نبستم.هیچ وقت خواسته های بزرگ تو سرم نداشتم.هیچ وقت هیجان رو تجربه نکردم.همیشه تو زندگیم ترسیدم.از اتفاقاتی که هنوز نیفتاده ترسیدم.از بلندی و ارتفاع ترسیدم.از شکست ترسیدم.از تلاش کردن و نرسیدن ترسیدم.از اینکه اشتباه کنم و بعدا پشیمون بشم ترسیدم.از ریسک کردن ترسیدم.از تجربه نکرده هارو تجربه کردن ترسیدم.از زمین خوردن و دوباره بلند شدن ترسیدم.من هیچ زمانی زندگی دانشجویی را تجربه نکردم.من هیچ وقت تنهایی یا با دوستانم سفر نرفته ام.من از کابوسهایی که نشان از سفر و تنهایی و گم شدن دارد ترسیده ام.من از اینکه روزی مجبور باشم تصمیم های بزرگ بگیرم ترسیده ام.

شاید اگر دانشگاه شهر دیگری قبول می شدم.شاید اگر سختی زندگی دانشجویی را تجربه می کردم.شاید اگر تنهایی سفر می کردم.شاید اگر مستقل بودن را تجربه می کردم.شاید اگر از ریسک کردن نمی ترسیدم؛الان زندگی شادتر،موقعیتهای بهتر،شغل خوبتر و روحیه ای شادابتر و سرزنده تری داشتم.

یادم اومد چند تا سخن حکیمانه بگم که اگه تو زندگیمون عملی کنیم،جلو خیلی از شکستها و ناامیدی ها و افسردگی هارو می گیریم.


+ فرزندان خود را مستقل بار بیاوریم.به خواسته ها و نظرات کودکانمان بها بدهیم و برای آنها ارزش و احترام قائل شویم.حتی اگر میدانیم تصمیمات آنها اشتباه است،بطور غیر مستقیم آنها را راهنمایی کنیم و هیچ زمانی به جای آنها تصمیم نگیریم و آنها را سرکوب نکنیم.




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۶
آرامیس

ازم پرسیدند: دیگه تعطیل شدی و سرکار نمیری و تو خونه ای،خیلی بهت خوش میگذره و خوشحالی؛نه؟

گفتم: بله خیلی خوشحالم.

هر روز مثل یک زن کدبانو و خانه دار ساعت هفت و نیم الی هشت از خواب بیدار می شوم چای و صبحانه می خورم و منتظر می مانم اهالی خانه بیدار شوند.وقتی همه صبحانه های خودشان را خوردند بساط صبحانه را جمع می کنم ظرفهای کثیف را می شویم.سپس به گلدانها آب می دهم و روی برگهایشان را آبپاشی می کنم،خانه را تمیز و مرتب می کنم و هر دو سه روز یکبار هم گردگیری و نظافت منزل را انجام می دهم.به سراغ کامپیوتر میروم؛وبلاگم را باز می کنم تا مطلبی برای پست امروز بگذارم کمی فکر می کنم و شروع به نوشتن هنوز مطلبم تمام نشده یادم می آید که چند روزیست که می خواهم هدر وبلاگم را عوض کنم.دنبال عکسی زیبا می گردم،کمی داخل این سایت و آن سایت می چرخم؛ناگهان چشمم به ساعت روی دیوار می افتد.ساعت ده است باید برای ناهار چیزی بپزم.میدانم که باز هم وقت نمی کنم هدر وبلاگم را عوض کنم پس کامپیوتر را خاموش کرده و به آشپزخانه میروم تا تدارک ناهار ببینم.از آشپزخانه که بیرون می آیم ساعت 12 است و ظهر دارن اذان می گویند.سماور را روشن کرده و چای دم می کنم.اهالی خانه یکی یکی از بیرون سرو کلۀ شان پیدا می شود چای را به تعداد میریزم و سپس ناهار را می کشم و همه دور هم ناهار می خوریم.

شستن ظرفهای ناهار به عهدۀ خواهرم است.ظرفها شسته می شود.بابا طبق معمول هر روز باید میوه بخورد.میوه های داخل یخچال را می شویم و داخل بشقاب می گذارم و وقتی خوردند هسته ها را داخل سطل زباله ریخته و بشقابهای کثیف را می شویم.همه خودشان را برای خواب بعداز ظهر آماده می کنند،من هم روبروی کولر روی زمین یک بالشت گذاشته و می خوابم.از خواب بیدار میشوم یک ساعت و نیم گذشته چای دم می کنم و بعد فکر می کنم که برای شام چه غذایی بپزم.کباب؟ دیشب درست کردم.کوکو سبزی؟ بابا دوست ندارد.سوپ جو بار می گذارم و ظرفهایی را که کثیف کرده ام را می شویم.به سراغ کامپیوتر می آیم،خواهرم پشت میز نشسته است؛چه بهتر فرصت مناسبی ست تا کمی مطالعه کنم.کتاب را برداشته و چند سطر را می خوانم.صدای بابا از سالن شنیده میشود: من میوه ی عصرمو نخوردما.بلند می شوم و از یخچال هندوانه ی خنک شده را بیرون می آورم و به همراه چنگال و چاقو به همه تعارف می کنم.دوباره به اتاق برگشته و مشغول خواندن می شوم باید سوپم را هم بزنم و گرنه ته می گیرد.دوباره بلند میشوم و سوپ را هم میزنم و بعد بشقابهای کثیف را به آشپزخانه برده و می شویم و با خودم می گویم حتماً مادر هم خیلی خوشحال است که هر روز و هر روز این کارها را انجام میدهد.

به اتاقم میروم کمی می خوانم صدای اذان می آید و شب شده است.بابا روبروی تلویزیون نشسته و فیلم تماشا می کند.زیر غذا را خاموش می کنم و کم کم بساط شام را مهیا می کنم.همه دور هم شام می خوریم،این فیلمهای آبکی کُره ای هم تمام نشدنی ست.سفره را جمع می کنم و ظرفهای کثیف را داخل سینک ظرفشویی میگذارم و شروع به شستن می کنم.کارم تمام شده است به سراغ کامپیوتر میروم و به وبلاگهای دوستان سر میزنم و پستهای جدیدشان را می خوانم و کمی هم خبرها و ماجراها و اتفاقات جالب را در سایتهای مختلف می خوانم.برمی خیزم وقت خواب است درحالیکه دارم تشکم را مرتب می کنم؛با خودم فکر می کنم که برای فردا ناهار چی بپزم؟


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۰
آرامیس

روز تعطیل که میشه با خودم میگم از امروز حسابی لذت می برم و کارهامو انجام میدم.اول گرد گیری و تمیز کردن خونه،بعد کارهای عقب افتاده و کارهایی که باید برای هفته آینده آمادشون کنم.بعد به خودم میگم بعد از یه هفته به خودم میرسم،ورزشهامو تمرین میکنم.کتاب قصه می خونم.موهامو مدل می بندم،می بافمشون؛یه رسیدگی به پوست داغونم میکنم،ماساژش میدم.ماسک میذارم و لایه برداری می کنم.بعد از این لیست بلند بالا شروع می کنم به گردگیری بعد ناهار درست کردن بعدش میبینم باید برای هفته آینده به بچه ها دفترچه بدم،شروع می کنم به نوشتن سپس یادم میاد ای وای طرح کاردستی ندارم.باز یه مدل انتخاب کرده و الگوهاشو روی کاغذ رنگی و مقوا میکشم تا بچه ها دربیارن.آخرش حسابی خسته میشم و بعد از ناهار یه چرتی میزنم وقتی که پامیشم باید کارهای فردامو راست و ریست کنم.دیگه شب شده و من دوباره به خودم قول میدم تا باز اگه یه روز تعطیل پیدا کردم یه کمی واسه خودم وقت بذارم و کارهایی رو که دوست دارم انجام بدم.ورزش کنم،کتاب بخونم،به پوستم برسم.و من باز منتظر یک روز تعطیل دیگه می مونم تا روز از نو روزی از نو!




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۲۷
آرامیس