بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(
وقتی کسی نیست که دلش واست تنگ بشه.وقتی که دوستی نداری که نگران حالت باشه و دائم ازت خبر بگیره و بهت بگه میای بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟میدونم دلتنگ و ناراحتی،میای با هم بریم پارک و یه دل سیر با هم حرف بزنیم؟ 
وقتی کسی نیست که بهت زنگ بزنه و بپرسه چطوری،دلم واست تنگ شده.وقتی که دوستی نداری که باهاش درد دل کنی،باهاش بخندی.
وقتی که تلفنت جز برای دادن اس ام اس های تبلیغاتی به صدا درنمیاد.وقتی که همراه اول به تو یک روز مکالمۀ رایگان هدیه میده و تو کسی رو نداری که بهش زنگ بزنی و حداقل از هدیه ات استفاده کنی.
وقتی که مبلغ قبض گوشیت اینقدر پایینه که روت نمیشه کسی اونو ببینه،مخصوصا وقتی نصف اون مبلغ هم آبونمان گوشیته.
اونوقته که دیگه تلفن همراه داشتن و گرفتن هدیه های یک روز مکالمه همراه اول به چه دردی می خوره؟


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۹
آرامیس

پارسال،مثل دیشب کلی حرف داشتم که با خدا بزنم.کلی آرزو داشتم که به خدا بگم که البته بیشترش آرزوهایی برای دیگران بود.پارسال همین موقع حال کسی رو داشتم که بهش گفته بودند فقط چهار پنج ساعت بیشتر زنده نیست و من می خواستم این چند ساعت باقیمانده رو ببلعم.می خواستم از نهایت وقتم استفاده کنم می خواستم قبل از اینکه بمیرم حرفای باقیموندمو با خدا بزنم می خواستم ازش طلب بخشش کنم.تسبیحمو برمیداشتم و ذکرهای شب قدرو زمزمه می کردم،سه سورۀ قرآن که توصیه شده تو این شبا خونده بشه می خوندم.دعای مجیر و جوشن کبیرو می خوندم و همه اش حرص و ولع داشتم که اعمالی ازین شب باقی نمونده باشه که من بجا نیاورده باشم.صد رکعت نمازمو تو این هر سه شب می خوندم انگار فقط همین سه شب وعده ی بین من و خدا بود و از فردا دوباره روز از نو روزی از نو؛انگار دیگه گذر من به خدا نمی افته.یادم میاد پارسال تو این شبا اینقدر حرف داشتم که با خدا بزنم،اینقدر درد دل،اینقدر ناله،اینقدر خواسته و آرزو،تو این ساعتای باقیمونده از شبای قدر مثل ابر بهار گریه می کردم و زار میزدم.اینقدر گریه می کردم که اشکای شور مثل کویر بارون زده رو صورتم می ماسید.اینقدر گریه می کردم که چشمام میشد مثل این چشمای کُره ای ها یه خط باریک و قرمز و پُف کرده و بینیم مثل دماغ دلقکها قرمز و بزرگ و براق.هرچی گریه میکردم فکر می کردم صدام به خدا نمیرسه و خدا منو نمی بینه پس باید بیشتر التماسش کنم.نه اینکه فکر کنین عاشق بودم و برای رسیدن به عشقی که تو زندگیم نداشتم دعا می کردم،نه،دعا می کردم که آروم باشم که به خدا نزدیکتر بشم،که باهاش رفیقتر بشم.می ترسیدم وقت بگذره و حرفای نگفته ی من مونده باشه.دستمال کاغذی هام از اشک چشام اینقدر خیس بود که میشد چلوندشون و بعد از تمام اینها یه حس خوب داشتم یه حس آرامش بخش؛اما دیشب... .

دیشب مثل کسی بودم که بود و نبودش فرقی نمی کنه مثل کسی که تموم آرزوهاش برآورده شده باشه و آرزوی دیگه ای نداشته باشه.مثل درخت پوسیده ای که از اسم درخت فقط تنه ی خشکیدش براش باقی مونده و عمر خودشو کرده و سردی و گرمی روزگارو چشیده.مثل درخت خشکیده ای که رو به مرگه و آرداشو بیخته و الکشو آویخته و آرزوی دیگه ای نداره.

دیشب خیلی راحت و آروم بودم.هول و هراس از دست رفتن زمان رو نداشتم.اشکی برای ریختن نداشتم،اشک چشمام خشکیده بود.آرزوهای کلی و تکراری هر سال رو تکرار نکردم.انگار دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.از گفتن حرفای تکراری خسته شده بودم،حرفایی که مثل نوار کاست هر سال و هر سال تو این شبای قدر تکرارش میکردم.آرزوهایی که هرچند دور و دست نیافتنی نبودند،هرچند غیر ممکن نبودن،ولی تکراری بودند.

دیشب در کمال آرامش دعای مجیر و جوشن کبیرو خوندم.دیشب به خاطر اینکه ظهر نخوابیده بودم خسته و خواب آلود بودم.دیشب میخواستم دعاهام و آرزوهامو بگم دعاهایی که مثل هیشه برای دیگران بودن نه برای خودم،دعاهایی که تو خواب و بیداری بلغور می کردم.اما انگار خدا هم خسته شده بود ازین حرفای تکراری،خواب به چشام اومد و من رفتم.وقتی منو بیدار کردن ساعت 2:30 برای خوردن سحری بود.من بیدار شدم،نه رسیده بودم دعا کنم و حاجتهامو بخوام،نه تونسته بودم قرآن رو سرم بذارم و خدارو به قرآنش و به اماماش قسمش بدم.

دیشب من خوابیدم بدون استرس،بدون ترس از دست رفتن زمان،بدون اینکه قطره اشکی بریزم،بدون غصه خوردن واسه اینکه تو این شبه که قسمت و تقدیر هر کسی معلوم میشه.

فکر کنم وقتشه دیگه دست از گفتن این دعاها و آرزوهای تکراری بردارم.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۳
آرامیس

دمای هوا چهل درجه و خرده ای باشد و گرمای هوا بیداد کند،بادی نوزد چه برسد به ذره نسیمی که از پنجره وارد اتاقت شود.لوله مرکزی آب ترکیده باشد و آب منطقۀ تان قطع باشدلباسهایت از گرما به تنت چسبیده باشد.آبی نباشد که کولر را روشن کنید.ظرفهای نشسته ی شام و سحری توی آشپزخانه روی هم تلنبار شده باشد.شب باشد و موجودی آب خوردن داخل یخچال هم تمام شده باشد،آب برای دست و رو شستن و دستشویی کردن هم کفاف افراد خانواده را ندهد.

اوضاع ازین بدتر هم می شود؟ و تو به خودت قول بدهی که وقتی ترکیدگی درست شد و آب برگشت حتما در مصرف آب صرفه جویی کنی و آن را هدر ندهی و حتی خودت هم بدانی که عمل به این قول دادن ها بیشتر از سه روز دوام نخواهد آورد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۹
آرامیس

سلام بچه ها،یکی از دوستام که کارشناسی هنر خونده به همراه تعدادی از دوستای دیگه اش،یه فروشگاه راه انداختند که در ازای هزینۀ ناچیزی،هدیۀ های جالبی بهتون میدن. هدیه هایی که بیشترش کار دست خودشونه و خودتون میدونین که چیزهای دست ساز رو اگه بخواین از مغازه و فروشگاه های سطح شهر تهیه کنین با توجه به قیمتهای بالای این اجناس براتون خیلی گرون درمیاد.

اما دوست من تصمیم گرفته که کار دست خودشونو که خیلی هم ارزشمند و زیباست (من خودم کارهاشو دیدم محشره) به اضافه ی هدیه های کوچیک و جذاب دیگه که میتونه برای شما هیجان انگیز و پرخاطره باشه داخل این جعبه های جادویی بذارن و با قیمت خیلی کم براتون ارسال کنن.به نظر من یه بار امتحان کنین،اصلا پشیمون نمیشین.


+ قابل توجه اونهایی که پرسیده بودن این خانم سطح کارهاشون چطوره : ایشون غیر از این فروشگاه فعالیتهای زیاد دیگه ای هم انجام دادن؛ از تصویر سازی کتاب کودک و طراحی فضای داخلی بگیر تا ساخت تندیس برای سازمانهای دولتی و معلم هنر در مدارس ابتدایی و متوسطه.



برای دیدن  " فروشگاه جعبه های هیجان انگیز " کلیک کنید.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۶
آرامیس
حتی در زشت ترین زن ها هم همیشه یک چیزی هست؛دست کم میل به خوشگل شدن.


+ کاش کسی جایی منتظرم باشد / آنا گاوالدا
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۷
آرامیس

خواب و آسایش را از ما گرفته اند.هرجایی هستند و مدام اینطرف و آنطرف می روند،انگار که رفتنی نیستند.زمان غذا خوردن هنوز سفره و محتویات آن را نگذاشته زودتر از ما به سمت غذا حمله می برند؛آنها حتی به قابلمۀ غذای در حال جوشیدن و روی اجاق هم رحم نمی کنند.

هرچیزی می خورند و همه چیز را دوست دارند،از انواع خورشها بگیر تا پلو خالی و زلوبیا و بامیه،آه یادم آمد تنها چیزی که دوست ندارند میوه است که ما می توانیم با خیال راحت نوش جان کنیم وگرنه از دیگر غذاها و خوراکیها دیر بجنبیم دیگر چیزی برای خوردن پیدا نخواهیم کرد.

مورچه های لعنتی خانۀ ما دیگر شرم و حیای خودشان را از دست داده اند.فصل تابستان که می شود حریصتر می شوند.دیگر از پسشان برنمی آییم.بارها و بارها گوشه های دیوار ها و کابینت ها را سمپاشی کرده ایم ولی انگار این موجودات مزاحم دست از سر ما برنمی دارند.یادش بخیر قدیمها اینگونه بود ما دلمان برای مورچه ها می سوخت،خرده نان ها و اضافه های غذا را داخل باغچه می ریختیم تا مورچه ها بخورند،اما حالا تعارف را کنر گذاشته اند و خودشان توی سفره،توی ظرف غذا و حتی توی قابلمۀ دربسته در حال ترددند.

این روزها برای اینکه از دست این مهمانهای ناخوانده و آماج حملات آنها در امان باشیم،قابلمۀ غذا را سریع پس از پخت داخل یخچال می گذاریم.بیشتر اوقات هم مجبوریم غذا را در ارتفاعات بگذاریم مثلا یک پارچ گذاشته و قابلمه را روی آن قرار می دهیم یا روی سماور یا حتی یک ظرف استیل که سرسره مانند است گذاشته و غذا را روی آن ظرف می گذاریم تا دست مورچه ها به آن نرسد.

کلاً روزگاری داریم با این موجودات!  

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۸
آرامیس

در امتداد خانه های کوچک بنا شده از سنگ سیاه راه می روم.ویلا ماری ترز،مافلیسیته،دونی.بهار است و من کم کم احساس دلتنگی شدید می کنم.چیز مهمی نیست؛اشک تمساح،دوا و درمان،بی اشتهایی و این جور چیزها نیست،نه.

درست مثل همان عبور از خیابان اوژن-گونون،چهار بار در روز،است هلاکم می کند.حالا آدمی را پیدا کن که دردم را درک کند.

اما این احوالات من چه ربطی با بهار دارد...

صبر کنید تا بگویم: بهار،پرنده های کوچولو که میان جوانه های درختان تبریزی سروصدا می کنند.شب ها گربه ها قیل و قال راه می اندازند،مرغابی های نر به دنبال مرغابیهای ماده روی رود سن روانند و عشاق دست در دست هم.نگو که عشاق را نمی بینی؛هرجا چشم بگردانی هستند.دست های بی قرار و نیمکت های پر.این ها دیوانه ام می کنند.

دیوانه ام می کنند.همین.


حسادت می کنی؟دلت می خواهد؟

من؟ حسادت؟ کمبود؟ اصلا و ابدا.ببینم... شوخی می کنی.

اَی یَیَی،مزخرف نگو.فقط همین مانده که به این احمق هایی که همه را با آتش شهوتشان کلافه می کنند حسادت کنم.پس مزخرف نگو.

خب،البته حسادت می کنم!!! یعنی معلوم نیست؟عینک می خواهی؟ معلوم است که حسودم.دارم از حسادت می میرم،کمبود عشق دارم.

نمی فهمی؟



+ کاش کسی جایی منتظرم باشد / آنا گاوالدا



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۱
آرامیس

آخر کوچۀ ما،سر نبش خیابان مدرسۀ سما قرار دارد.زمانی مقطع ابتدایی و حالا مقطع دبیرستان است.ایام مدرسه که می شود از توی کوچه ما پسرانی عبور می کنند که چند نفری با هم دوستند،و با هم دختری را سرکار گذاشته اند و او را دست می اندازند و می خندند.پسری عبور می کند که با تلفن همراهش با دوست  دخترش دعوا می کند که چرا او را درک نمی کند؛چرا در کارهای او دخالت می کند و پسر می خواهد که رابطه اش را بهم بزند چون از دست دختر خسته شده است.گاهی هم پسرانی پشت پنجرۀ اتاقم می ایستند و با تلفنشان قربون صدقۀ دوست دخترشان میروند و حرفهای عاشقانه میزنند.کوچه ما برای خودش داستانهایی دارد؛داستانهایی با موضوع درام،عشقی و احساسی!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۹
آرامیس

سردم است.مثل بچه ها گریه می کنم.دلم می خواهد هر جایی جز این جا باشم.از خودم می پرسم با چه حالی برگردم خانه.

رو به آسمان می کنم؛حتی یک ستاره هم در آسمان نیست.گریه ام بیشتر و بیشتر می شود.امیدم از همه جا ناامید شده.

کاش کسی جایی منتظرم باشد...

این آرزوی زیادی است؟



+ کاش کسی جایی منتظرم باشد / آنا گاوالدا 



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۵
آرامیس

مسخره تر از این هم میشه که تو ببینی بلاگفا برگشته و خوشحال و شاد بری سراغ وبلاگت و هرچی نام کاربری و رمزتو بزنی ببینی می نویسه وبلاگی با این نام وجود نداره.حال کسی رو دارم که با دوستا و فامیلاش از یه شهر جنگزده کوچ میکنه و بعد از یک سال بهشون خبر میدن که شهر آزاد شده و میتونین به خونه هاتون برگردین.بعد خوشحال و شاد برمی گرده به شهر و کوچه اش،اما وقتی جلو در خونه اش میرسه به جای ساختمون خونه اش،یه زمین خرابه می بینه که توش هیچ خونه ای وجود نداره.

بیشتر دوستا و کسانیکه وبلاگاشون می خوندم برگشتن به بلاگفا،به خونه هاشون،اما من خونه ای ندارم.پس همینجا می مونم.شاید اگه یه زمانی بلاگفا حالش خوب شد و آدرس و وبلاگمو بهم برگردوند شاید برگشتم؛شایدم نه.با خودم میگم برم دوباره از اول یه وبلاگ تازه با همون اسم خودم دوباره بسازم.دودلم با خودم میگم نه،آخه میگن مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسه.می ترسم دوباره وبلاگو بسازم و باز دود بشه و بره هوا،هرچند این اتفاق برای هر سایتی می تونه بیفته.اعتماد کردن سخته و اعتمادتو نسبت به کسی از دست دادن سخت تر.آدرس دوستان بلاگفاییمو از دست دادم.نوشته های یک سالمو از دست دادم.حالا دوستانی که با من به سایتهای دیگه کوچ کرده بودند برگشتن به خونه هاشون؛اونارو هم از دست دادم.

پس فعلا همینجا می مونم و می نویسم.شاید یه زمانی برگشتم؛شایدم هیچ وقت!


+ دوستان بلاگفایی،نظرات هیچ سایتی (پرشین،بلاگ و...) غیر از سایت بلاگفا برای شما ثبت نمیشه.همش می نویسه اسپم و تبلیغات غیرمجاز

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۰
آرامیس