بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۱۸ مطلب با موضوع «ماجراهای من» ثبت شده است

من از سر کار میام،دستامو میشورم و میشینم کنار میز که نهار بخورم.هنوز چند لقمه نخورده بابا میگه سرتو بیار بالا و نگاهی به جوشهام میندازه و بعدش به من میگه این جوشهای  تو خوب شدنی نیست.فردا دوباره سرمیز نهار بهم میگه این جوشها دیروز اینجا نبود،امروز سر و کلشون پیدا شده و بعد با مامان شروع به بحث و مشورت درباره جوشهای من میکنه و اینکه چطوری درمانش کنم.

فردا دوباره سر نهار بابا بهم میگه سرتو بیار بالا.این جوشهای تو کی میخواد خوب بشه،و بعد دوتایی با مامان به من اشاره می کنند.خوب این جوش رو پیشونیت نبود امروز دراومده.اون جوش رو چونه ات تبدیل به لک شده.اون جوشی که قبلا رو گونه ات بود حالا خوب شده.دکتری که رفتی اصلا بدرد نمی خورده.جوشهات فرقی نکرده،بدتر شده که بهتر نشده.برو یه دکتر دیگه.

فردا دوباره موقع نهار همین صحبتها بین ما پیش میاد.

یکی از مهمترین و کلیدی ترین مشکل در خانواده ما و یکی از مهمترین و پربحث ترین سوژه ها در خانواده ما صحبت در مورد جوشهای صورت منه و آمار گرفتن از آنها که کدومیک از اونا خوب شده و کدومیک جدید اضافه شده.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۵۱
آرامیس

من: بچه ها واسم دعا کنین امروز امتحان دارم.

علیرضا: چرا دعا کنیم؟

من: واسه اینکه امتحانم خوب بشه.

علیرضا: شما که همش واسه ما میگین.خودتون دعای زیاد شدن علم رو بخونین تا قبول بشین!!!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۳
آرامیس

میری کلاس زبان،خودتو خفه میکنی انگلیسی صحبت کنی.اون وسطا کم میاری بجای انگلیسی ،فارسی صحبت میکنی.از کلاس که میای بیرون،وقتی میخوای تاکسی سوار شی،وقتی میخوای با بابا و مامانت صحبت کنی؛بجای فارسی می افتی به انگلیسی صحبت کردن.وقتی سرکار هستی،شروع میکنی به تپق زدن،اونم تپق های بسیار ضایع و ناجور،نمیدونی انگلیسی حرف بزنی یا فارسی،کلا حرف زدنو یادت میره.

یه همچین آدم بی جنبه ای هستیم ما   😁

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۴
آرامیس

پارسا میاد تو کلاس.بچه ها میگن: پارسا داره گریه میکنه.

پارسا پسر شیطون کلاس که خیلی کم پیش میاد گریه کنه،حتی وقتی که دعواشم می کنی میخنده،عجیبه پارسا و گریه.

میرم پیشش.پارسا با یه قد نسبتا کوتاه، با کاپشن سورمه ای،کلاهی شبیه کلاه شکارچیها،که کنارای کلاه تا زیر گوش پایین میاد و لبه جلو کلاه به سمت بالا برمیگرده و پشمالوی لبه داخل کلاه دیده میشه؛ با موهای چتری که از زیر کلاه بیرون اومده و تا بالای ابرو مرتب شونه شده و عینک دور مشکی رو چشاش و لبهای آویزون و کج و کوله و اشکی که تو چشماشه.چشمم که بهش میفته خندم می گیره،ولی میرم جلو.

من: پارسا چیشده چرا داری گریه میکنی؟

پارسا: بابام داره میره کربلا.

من: اینکه خوبه.مامانت هم باهاش میره؟

پارسا: نه.بابام خودش تنهایی میره.

من: خب بابات میره زیارت امام حسین،زیارت حضرت ابوالفضل.دعا میکنه.

پارسا: من دلم نمیخواد بره.

من: چرا دوست نداری بره؟ مامانت که پیشت هست و تو تنها نیستی.تازه زودم برمیگرده.

پارسا: زود برمیگرده؟

من: باید خوشحالم باشی وقتی برگرده،برات سوغاتی هم میاره.

حرف که به اینجا رسید گریه ی پارسا کمتر شد و چشاش نشون میداد یه ذره خوشحال شده.

پارسا: سوغاتی میاره؟

من: آره.از بازار اونجا برات چیزای قشنگ میخره.

پارسا (با تعجب): مگه اونجا مغازه هم داره؟

من: معلومه که داره.

پارسا: برقم داره؟

من (با تعجب): آره داره.

پارسا: گازم داره؟

من: آره عزیزم.برق داره.گاز داره.مغازه داره.کربلا هم یه شهره.مثل شهر ما.همه چی داره.

پارسا خوشحال شد و رفت نشست رو صندلی.با خودم فکر کردم منظور پارسا از این حرفها چی میتونه باشه.یادم اومد یک هفته ی پیش لوحه محرم و واقعه ی روز عاشورا و شهادت امام حسین و یاراشو برای بچه ها تعریف کرده بودم.دوزاریم افتاد.پارسا فکر کرده بود هنوز هم کربلا یه بیابونه،یه صحرا،مسلما تو یه بیابون هم برق و گاز و مغازه و فروشگاه پیدا نمیشه.یه بیابون که هنوزم یزید و سربازاش اونجان و آب رو بستن و هنوزم اونجا جنگه.واسه همین بود که دلش نمیخواست باباش بره اونجا.


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۸
آرامیس

روز اول مهر،واسه بچه های مهد یه جشن کوچولو گرفتیم.برای اینکه جو سنگین نباشه و بچه ها احساس راحتی کنن و بیشتر با هم آشنا بشن؛ازشون خواستم هر کی هر شعری که بلده به نوبت بخونه.از اولین نفر پرسیدم،شعر "یه توپ دارم قل قلیه" رو خوند.نفر بعدی همینطور.نزدیک بیست نفر از بچه ها یکی پس از دیگری همین شعرو خوندن.حتی کسانی هم که داشتن فکر می کردن میگفتن یه شعر میخوام بخونم اولش یادم نیست.یا اولش چی بود.بعد یه دفعه می گفتن آهااا یادم اومد.

یه توپ دارم قل قلیه

سرخ و سفید و آبیه

میزنم زمین هوا میره

.

.

...

الان مدت ده ساله که من مربی مهد هستم و هنوز هم اولین شعری که یه بچه بلده و میخواد برام بخونه، "یه توپ دارم قل قلیه" هستش.فکر کنم این شعر قدمت تاریخی داشته باشه.چون از زمانی که منم بچه بودم،اولین شعری که من و دوستام بلد بودیم و می خوندیم،یکی یه توپ دارم قل قلیه بود و یکی شعر آقا پلیسه  :)))


 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۱
آرامیس

هانیه شش ساله: خانوم، شما ازدواج کردین؟

من: نه

هانیه: آهااااا ،پس بگو چرا ابروهاتونو برنداشتین.

من: !!!!!!!!!

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۱
آرامیس

ساعت ده و نیم صبح رفتیم باشگاه.قرار بود فرزان عاشور زاده (پدیده ی تکواندو جهان) و کاپیتان تیم ملی تکواندو که (مربی فرزان هم هست) علیرضا نصر آزادانی بیان باشگاه تا با پسرای کمربند قرمز به بالا تمرین کنن (حالا هر کی ندونه فکر می کنه فرزان پسر خالمه به اسم کوچیک صداش می کنم :) ). یه جورایی میشه گفت کارگاه آموزشی بود.ما هم که نمی تونستیم با پسرا بریم تمرین کنیم با مربیمون نشستیم و تکنیکهای مبارزه رو که با بچه ها تمرین می کرد نگاه کردیم.واقعا فرزان چه سرعتی داشت.بدن نرم و آماده،عکس العمل بالا،قوی،فکر کن با این سن کمش قهرمان جهان شده بود و مدال طلا گرفته بود.واقعا آفرین داشت.آدم وقتی این آدمای موفقو می بینه بهشون غبطه میخوره.امیدوارم همیشه موفق باشه.

برنامه تا ساعت یک ظهر طول کشید و من خسته و کوفته اومدم خونه.استادم گفت که این برنامه عصرم ادامه داره اما تو یه باشگاه دیگه،و به خاطر اینکه بچه ها بتونن برن،کلاس عصرشو کنسل کرد.دوباره از ساعت چهار و نیم کلاس شروع شد تا ساعت هفت عصر،که من زودتر یعنی ساعت شش و نیم اومدم بیرون،بسکه دوستم غر زد پاشو بریم.پس کی میریم.خوب بود که این باشگاه مسیرش نزدیکتر بود.آخه واسه باشگاه صبح تاکسی نمی برد و مجبور شدم آژانس بگیرم.

وقتی اومدم خونه حسابی خسته بودم انگاری کوه کنده بودم،با اینکه فقط نقش یک بیننده رو داشتم.





۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۲
آرامیس

عصر یه روز با خانواده ام توی یکی از صحن های حرم امام رضا روی فرشهایی که پهن کرده بودن نشسته بودیم.من برای اینکه بهانه دست برادران و خواهران انتظامات ندم،روسریمو کشیده بودم جلو و چادرمو از قسمت زیرگلو با دست نگه داشته بودم که عقب نره و بهم نگن: خانوم چادرتو بکش جلو.

داشتم با امام رضا حرف میزدم و درد دل می کردم و زیارتنامه می خوندم و حسابی توی افکار خودم غرق بودم که یکباره یکی از این خانومهای انتظامات رو درحالیکه دستکش سیاه دستش بود و سر تا پا سیاه پوشیده بود و فقط گردی صورتش معلوم بود رو جلو خودم دیدم.نمیدونم کی اومده بود که من متوجه حضورش نشدم.یواش خم شد و بهم گفت: دخترم،انگشترت برق میزنه و آقایون تحریک میشن!

من در حالیکه همه ی وجودم یک علامت تعجب گنده شده بود و داشتم شاخ درمی آوردم بهش نگاه کردم سپس یک نگاه به انگشتر طلای ساده ام که حتی یک نگین هم روش نداشت و بعد نگاهی به خواهرم و پدر و مادرم که داشتن خیره خیره به انگشترم نگاه می کردن انداختم درحالیکه از تعجب گوشه های لبم آویزون شده بود.با خودم گفتم خاک بر سر اون مردی که بخواد با یک انگشتر ساده تحریک بشه.


خانومها و دختران عزیز لطفا اگر انگشتر،دستبند،عینک،ساعت و یا هر چیزی که برق میزند و یا نگین دارد،در انگشت یا دستان و یا سر و گردن خود دارید آن را هر چه سریعتر درآورده و از خود دور سازید؛چون هر لحظه و در هر جایی امکان دارد مردی با دیدن یکی از این وسایل تحریک شده و به گناه بیفتد.


با تشکر





۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۰
آرامیس

روز معلم بود و بعضی از بچه ها برای معلمشون کادو خریده بودند.مهدیه هم برای من یک ظرف میوه خوری هدیه گرفته بود (مهدیه مقطع پیش دبستانیه). مهدیه خوشحال و شاد می خواست به پسر خاله اش که تو اتاق پیش دبستانی دیگه بود،خبر بده که من واسه معلمم کادو گرفتم و یه جورایی پُز بده و قیافه بگیره.برای همین از من خواست که اجازه بدم که بره تو کلاس دیگه،چون با پسر خاله اش کار داره.مهدیه میره جلو کلاس دیگه و در میزنه.

مهین جون (مربی) در را باز می کند.

مهدیه: میشه یمین رو صدا بزنید.

مهین جون: چیکارش داری؟

مهدیه: کارش دارم صداش بزن.یمین بیا کارت دارم.

یمین از اتاق بیرون می آید و از مهدیه با حالتی مغرورانه می پرسد.

یمین: چیکارم داری صدام زدی.من کار داشتم.

مهدیه (با عشوه و ناز): امروز روز معلمه و من واسه خانوممون کادو یک ظرف میوه ی خوشگل خریدم.تو واسه مهین جون چی خریدی؟

یمین (با دهن کجی و شکلک بخوانید): تو دیوونه ای.مگه منم مثل تو دیوونه ام که ازین کارا بکنم!!!!!


۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۹
آرامیس

منو خواهرم عاشق قرص اسمارتیز هستیم و گاهگاهی که میریم بیرون،از سوپرمارکت می خریم.هر وقت که مادری مارو در حال خوردن می بینه می پرسه این آت و آشغالا چیه که می خورین و ما میگیم اسمارتیزه،بیا یه دونه بخور خوشمزه اس.

مادری:نمیخوام؛اینا قرص فضاییه؟ 

من: نه.حداقل یه دونه بخور مزه شو ببین.

مادری: خودتون بخورین.

من: ببین اینا با اون قرصا فرق میکنه و یکی نیست.اینا مثه شکلاته و وسطش کاکائوییه و روکش رنگی داره.هیچ کاریت نمیشه یه دونه بخور.

مادری: نه نمی خورم؛خودتون بخورین بال دربیارین برین تو فضا !!!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۹
آرامیس