بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

سه ماهه که منتظر آزمون استخدامی آموزش پرورش هستم.اونا هم دستشون درد نکنه چون میدونن مردم لنگ اونان حسابی ناز و عشوه میان و هی امروز و فردا می کنن.آزمونی که هیچیش معلوم نیست و سایتها بنا به میل و سلیقه ی خودشون براش شرایط و منابع تعیین می کنن.سازمان سنجش هم که قرار بوده طی 48 ساعت آینده خبر بده،چهل و هشت ساعتش شد 56 ساعت و خبری نشد.

من چطوری ام؟ یه طرف کتاب معارف اسلامی،یه طرف کتاب آزمون های استخدامی،طرف دیگه خلاصه ی اتفاقات و روزشمار تقویم هجری قمری و شمسی،طرف دیگه کتاب داستانهای نخونده و سخت به دنبال پیدا کردن کتاب ادبیات فارسی و حفظ کردن اسامی کتاب های منتشر شده توسط نویسنده های معروف،در حالیکه هیچکدومشونو نخوندم و اصلا نمیدونم مجاز به شرکت تو این آزمون هستم یانه؟ و منابع و شرایط این آزمون چیه؟ نمیدونم!



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۰
آرامیس

زنگ زدند.آیفونو برداشتم و گفتم کیه؟ کسی جوابی نداد.دوباره گفتم گیه؟ صدایی آروم گفت باز کن.رو به بقیه ی اعضای خانواده کردم و گفتم عمه جانه.از پشت در شیشه ای دوتا خانم دیده می شدند،گفتم حتما عمه با دخترش اومده. رفتم جلو در به استقبالشون.همینکه در رو باز کردم سرجام خشکم زد.دو تا خانم شیک و سانتی مانتال دیدم که با لبخند جلو در وایستادن؛منزل م ؟ بله همینجاست.اونا خوشتیپ و آرایش کرده و من مثل جودی آبوت که تازه از خواب بیدار شده باشه.موهای بافته ام،نامرتب و ژولیده و موهای کوتاه کنار شقیقه هام که در اثر اصطکاک با متکا سیخ سیخ شده و مثل شیری که یالشو باز کرده و آماده حمله شده به اونها بِر و بِر نگاه می کردم.درحالیکه شلوار راحتی بندی پوشیده بودم و بندهای سر پاچه هامو گره زده اندازه ی شلوارک شده بود و لباس شل و ول و گلگلی پوشیده بودم و قیافه ام از خستگی و بیحالی زار میزد و یه ذره آرایش روی صورتم نداشتم؛جلو در مثل بُز اَخوش ایستاده بودم و بسیار هم معذب بودم.

خانمها: مامان هستند؟

من: نه نیستند.کاری باهاشون داشتین؟

اونا: واسه امر خیر مزاحم شدیم.

من: 0 _ 0  معمولا وقتی جایی میخوان برن اول تماس می گیرن.

اونا: بله اما فقط آدرس داشتیم و شماره تلفن نداشتیم.شما دخترشون هستین؟

من: بله

اونا: متولد چه سالی هستین؟

من: 61

اونا: خیلی ممنون و خداحافظ

من: خداحافظ



تعجب می کنم چطور بعضی آدما همینطور بدون خبر دادن قبلی پا میشن میرن خونه ی مردم.

آیا به نظر شما این کار درستیست؟ شاید میزبان مهمون داشته باشن.شاید خونشون نامرتب باشه.شاید مریض داشته باشن و حال مهمون نداشته باشن.شاید خونشون میوه و بساط پذیرایی نداشتن.شاید مثل من مامانشون خونه نباشه و طرف مورد نظر هم مثل من وضعیت ظاهریش شلخته و نامرتب باشه.شاید من بخوام یه لباس خوب و شیک بپوشم،نه اینکه با لباس خونه و سر و ضع نامرتب بیام جلو یه نفر آدم غربیه بشینم و خیلی شاید دیگه. خودتون میدونین که دیدار اوله که تو هر مراسم و مهمونی،دیداری مهم و سرنوشت سازه.دیدار اوله که میتونه طرف رو جذب خودش کنه یا از اون زده بشه.

شما وقتی به دیدن نامزد یا دوست پسرتون میرین قشنگترین مانتو و لباسایی که بهتون میاد رو می پوشین و خودتونو واسه طرف زیبا می کنین.وقتی عروسی میرین شیکترین و جذابترین لباس متناسب با مراسمو می پوشین و با توجه به نزدیکی یا دوری نسبت خویشاوندی با میزبانان مراسم عروسی آرایشگاه میرین و موهاتونو شینیون می کنین و صورتتونو آرایش می کنین.وقتی براتون مهمون میاد،خونه رو آماده و مرتب می کنین و براش بساط پذیرایی رو فراهم می کنین و لباسای خوب و تمیز می پوشین.

با شمام. آره درست با خود شما. همینطور بی خبر و سرزده میرین در خونه ی مردم. چطور انتظار دارین باهاتون درست ترین برخورد رو بکنن و یا به بهترین شیوه ی ممکن ازتون پذیرایی بشه و خونه ی طرف هم مرتب و خوب باشه؟ 


+ خوب معلومه دیگه هم میزبان از دیدنتون جا میخوره و هم شما با اولین نگاه به دختر مورد نظرتون با اون فیافه و ظاهر نامرتب اونو نمی پسندین و منصرف میشین.کاش همیشه قبل از اینکه به مهمونی یا خونه ی کسی بریم اول باهاشون تماس بگیرین و اومدنتونو بهشون اطلاع بدین.



۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۶
آرامیس

دیدین وقتی ماه محرم یا ماه رمضون تموم میشه یه تحرک و جنب و جوشی بین مردم می افته.انگار که زمان زیادی باقی نمونده باشه یه هول و ولایی بین مردم بوجود میاد که نگو.پشت سر هم کارت عروسیه که واستون میاد.انگاری که همه باید همون دو هفته ی بعد از رمضون یا محرم عروسیشونو بگیرن وگرنه دیگه وقتی ندارن.از تو کوچه و خیابون صدای هلهله و شادی و دست و پایکوبی میاد،صدای جیغ و گوپس گوپس آهنگ،صدای بوق بوق ماشین عروس و بعد از دو سه هفته اوضاع عادی میشه و مردم مثل مورچه هایی که خودشون رو واسه فصل زمستون آماده می کنند پخش و پلا میشن و هرکدوم میرن سر خونه زندگی خودشون،میرن تو لونه هاشون.


چرا اینارو گفتم؟ ما دوشنبه شب عروسی دعوت بودیم،حالا فردا شبم عروسی دعوتیم.عروسی پشت عروسی،از هفته ی بعد اوضاع عادی میشه،دیگه هیچ خبری نیست.پرنده پر نمیزنه.حالا لباس چی بپوشمممم؟





۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۳
آرامیس
درست وقتی که فکر می کنیم جای پایمان محکم است،تازه افتاده ایم توی تله.آن وقت است که تصمیم هایی می گیریم،تعهداتی می دهیم،خطرهایی را می پذیریم،وام می گیریم،خانه می خریم،بچه دار می شویم،اتاق بچه ها را صورتی می کنیم و شب ها بغل هم می خوابیم.تعجب می کنیم از این... چی می گویند؟ از این تفاهم.بله،وقتی خوشبخت بودیم،این کلمه را بکار می بردیم.حتی وقتی دیگر مثل قبل خوشبخت نبودیم هم آن را بکار می بردیم...
تله این است که فکر کنیم خوشبختی حقمان است.
چقدر احمقیم.آن قدر ساده لوحیم که لحظه ای باور می کنیم مهار زندگی مان را بدست داریم.
مهار زندگی از دستمان در می رود،امامهم نیست.چندان اهمیتی ندارد...
بهتر است از قبل بدانیم.
"از قبل" یعنی از کی؟
از قبل.
مثلا قبل از اینکه اتاقها را رنگ صورتی بزنیم...


+ دوستش داشتم / آنا گاوالدا




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۰
آرامیس

جالب است،اصطلاح ها فقط اصطلاح نیستند؛مثلا باید ترس واقعی را تجربه کرده باشیم تا معنی اصطلاح "عرق سرد" را بفهمیم،یا خیلی دلهره داشته باشیم تا اصطلاح "دلشوره" برایمان واقعا معنا پیدا کند،نه؟

"ول کردن" هم همینطور است.نقص ندارد.کی آن را ساخته؟

طناب را ول می کنند.

همسر را ول می کنند.

بعد راه دریا را در پیش می گیرند،بال های پهنِ مثل مرغ دریایی را باز می کنند و به آسمانهای دیگر پر می کشند.

واقعا اصطلاح از این بهتر پیدا نمی شود...

دارم تلخ می شوم... نشانه ی خوبی است.بگذار چند هفته بگذرد،آن وقت زشت هم می شوم.



+ دوستش داشتم / آنا گاوالدا



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۹:۵۵
آرامیس

سی روز مهمون سفره ی خدا بودیم و ازمون پذیرایی شد.امروز روز عیده،عید فطر،هوا خیلی گرم بود.خورشید تو وسط آسمون به شدت خودنمایی می کرد و اگه یک ساعت تو آفتاب می موندی حتما ذوب می شدی.خدا دلش خواست بهمون عیدی بده،یه عیدی خوب!

هوا ابری شد.آسمون رعد و برق زد و بارون شروع شد،چه بارونی! بارون به شدت می بارید،انگار صدها فرشته تشت های پر از آبو از آسمون رو زمین خالی می کردند.بارون اومد و اومد شرُ شُر و با فشار،از در و دیوار آب می ریخت رو زمین،اگه از خونه پاتو میذاشتی بیرون تو همون دو ثانیه ی اول مثل موش آب کشیده میشدی.آب اینقدر زیاد بود که از زیر در و پنجره ها وارد خونه شده بود و اگه به همین منوال ادامه پیدا می کرد شهرمونو سیل می برد.الان هوا خیلی خوبه،درست مثل هوای شمال و کنار دریا،خنک،ابری و بوی نم و بارون همه جارو برداشته،عجب هوایی شده،یه هوایی که یار رو می طلبه؛یه هوای دو نفره.آی قدم زدن تو این هوا می چسبه.

زمین پاک وشسته شده،تراس و حیاط خونمون با کمک خدا،آب و جارو شده.خدا بهمون عیدی داد.دستش درد نکنه و دمش گرم،حسابی شرمندمون کرد.گلها و درختا که داشتن از گرما له له میزدن دستاشونو به اطراف دراز کردن و بعد از یه شنای درست و حسابی،دارن خودشونو کش و قوس میدن و موهاشونو با کمک نسیم سشوار می کشن.خداجون خیلی ازت ممنونم و شکرت.

کاش همونطور که بارون تموم گرد و غبار و خاکها رو شست و برد و هوارو تمیز کرد؛میشد غم و سیاهی ها،حسد و کینه و نفرتها رو با خودش بشوره و ببره. 


+ داشت یادم می رفت.طاعات و عباداتتون قبول حق و عیدتون مبارک.با آرزوی سلامتی و موفقیت برای همتون.امیدوارم لبتون همیشه خندون باشه و دلتون دریایی :)


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۵
آرامیس

من آدم کارهای نصفه نیمه ام.بارها تصمیم گرفته ام و برای خودم هدف تعیین کرده ام اما به مرحله عمل که رسیده ام درجا زده ام و کم آورده ام.با ذوق و شوق کاری را شروع کرده ام و درست در وسط کار،مثل بادکنکی که بادش را خالی کنی،پسسسس و تمام.

درست همانجا و همان نقطه استپ کرده ام.کارهای نصفه نیمه،اهداف نیمه کاره! همیشه به کسانی که برای رسیدن به اهدافشان سخت تلاش می کنند غبطه خورده ام.حسرت به دلم مانده برای یکبار هم که شده هدفی را بطور کامل به سرانجام برسانم و بعد جلو آن هدف با خودکار قرمز یک تیک بزرگ به عنوان انجام شده بزنم و درحالیکه لبخندی به پهنای صورت بر لب دارم به خودم بگویم: آخیییییش تمام شد؛پیش به سوی هدف بعدی.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۸
آرامیس

مدتیست که هر کسی از دوستان و فامیل گوشی مرا می بیند با یک "ای" یا "وای" کشدار میگوید تو هنوز این گوشی رو داری،یا تصمیم نداری که گوشیتو عوض کنی یا تو که پول داری چرا یک گوشی مدل بالا واسه خودت نمی خری.توی مجالس و مهمانیها طوری به گوشی من نگاه می کنند که انگار دارن به یک پدیده ی قرن نگاه می کنند و گوشی خودشان را هی جلو چشم من تکان تکان می دهند که مدل گوشیشان را نشانم بدهند که بله ما گوشی اندروید فلان مدل داریم.من گوشی ام را دوست دارم.چند سال پیش،زمانی که قیمت گوشی ها اینقدر اُفت نکرده بود من گوشی ام را سیصد و خرده ای خریدم که جنس آن ژاپنی اصل بود و این قیمت،آن زمان برای خودش پولی بود.حالا که مدل گوشی ها بهتر شده و شکل آن شکیل تر،گوشی من در جمع آنها به چشم نمی آید.

وقتی می بینم مردم این همه غم و غصه و مشکلات در زندگیشان دارند و خدا را خوش نمی آید که غصه خوردن برای مدل گوشی من هم به غم و غصه های آنها اضافه شود؛تصمیم گرفتم که یک گوشی جدید بخرم،یک گوشی سامسونگ سری S  (که البته هنوز تعداد اِس ها معلوم نیست).امیدوارم توانسته باشم ذره ای از غم و غصه و گره های مردم را باز کرده باشم.



+ هر چقدر منتظر شدم که شاید آقای باشخصیتی یا معشوق سینه چاکی چه با اسب سفید یا بدون اسب سفید پیدا شود و به نشانه ی عشق و علاقه به من،یک گوشی مدل بالا بخرد و به من هدیه بدهد؛متاسفانه تیرم به سنگ خورد.پس در یک اقدام انتحاری و به صورت خودجوش تصمیم گرفتم تا خودم برای خودم یه گوشی باکلاس هدیه بخرم؛که کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من :)



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۰
آرامیس

banooalexa.blog.ir


داشتم کارتن کتابهای دبیرستانمو مرتب می کردم که چشمم افتاد به دفتر خاطرات قدیمی دوران دبیرستانم و خاطراتی مربوط به سالهای 87 به بعد،هر صفحه ای رو که ورق میزدم نوشته بود من غمگینم،من ازین دنیای تکراری خسته شدم.من دوست دارم بمیرم (هرچند همون موقع هم عرضۀ خودکشی کردن رو نداشتم و همون موقع هم این کارو گناه میدونستم). هر صفحه ای که ورق میزدم پر بود از حرفهای ناامید کننده حتی در نوع مطالب،وقتی به سالهای نود هم میرسیدم تغییری ایجاد نمیشد.یک صفحه پیدا نکردم که توش نوشته باشم من دنیارو دوست دارم.من زندگیمو دوست دارم و ازش لذت می برم.من شادترین آدم دنیا هستم.بعدا شنیدم که می گفتن براساس تحقیقات به عمل آمده ما ایرانیها غمگین ترین آدمهای دنیا هستیم.وقتی تو اینترنت سرچ کردم دیدم بله،ما ایرانیها دومین کشور افسرده ی جهانیم.فکر کن دومین کشور،چه آمار بالایی!

بارها و بارها با خودم فکر کردم علت غم و ناراحتی ما جوونها و نوجوونها چیه؟ چرا افسرده ایم؟ چرا احساس بدبختی می کنیم؟ چرا به خودکشی فکر می کنیم؟ 

دلیل بدبختی آدما چیه؟ با خودم گفتم شاید هدفی تو زندگیمون نداریم.شاید هدفهامون اینقدر دور و دست نیافتنی و غیر ممکنه که از رسیدن بهش ناامید میشیم و زود کم میاریم.شاید برای لحظه ها و آیندمون برنامه ریزی نداریم.شاید اینقدر هدفهامون درست و ایده آل نیست که تا آخرین لحظه هم به خاطرش دست از تلاش برنداریم.شاید هیچ شادی و لذتی تو زندگیمون نداریم.شاید خودمون رو با آدمای دیگه و با کشورهای دیگه مقایسه می کنیم و لذت از نظر ما،یعنی هرچی اونا دارن!

فکر کردم و فکر کردم.ما چه لذتی تو زندگیمون لازم داریم که نداریم یا نمی تونیم بدستش بیاریم؛دوست،عشق؟ خوب اینا که دست یافتنیه.خیلی از دخترا و پسرای ما تو نوجونی و حتی دوران متوسطه دوستی با یک پسرو تجربه کردند.خیلی از ماها تو دوران مدرسه دوستان صمیمی داشتیم که با هم تو یک نیمکت می نشستیم.خیلی از ماها یکی از کارهای ممنوع و یواشکی  رو که والدین و جامعه و عرف قدغن کرده حتی برای یکبار تجربه کردیم.پس چرا غمگینیم؟ همه ی ما کم و بیش آزادیهایی تو زندگی داشتیم (هرکس با توجه به نوع و فرهنگ خانواده ) شاید آزادیهای بیشتری می خواستیم که بهمون ندادن و ما سرخورده شدیم.شاید دوست یا عشقمون ترکمون کرده و ما از زندگی ناامید شدیم.شاید جایی برای رفتن و گردش و تفریح نداریم،که خودمو گذاشتم جای کسانی که تو شهرهای دیگه غیر از پایتخت زندگی می کنن و اینهمه امکانات و مراکز خرید و موزه و مکانهای گردشگری و تئاتر و کنسرت و این دم و دستگاه هارو ندارند.شاید بعد از اینهمه درس خوندن شغلی پیدا نکردیم چه برسه به اینکه اون شغل مرتبط با رشته ی تحصیلیمون هم باشه.شاید همسر مناسب و ایده آل خودمونو پیدا نکردیم.شاید دیگران حق مارو خوردند.شاید نمی تونیم آزادانه با دوستامون بریم بیرون گردش و تفریح.شاید اجازه نداریم که تنهایی یا با دوستامون بریم سفر،شاید برای لباس پوشیدنمون از خودمون اختیاری نداریم و والدینمون مجبورمون می کنن که مطابق میل و سلیقه ی اونا لباس بپوشیم.شاید دوست داریم مثل دخترای دیگه آرایش کنیم،ابروهامونو برداریم،موهامونو بدیم بیرون و لباسهای گلگلی و رنگی رنگی بپوشیم ولی بهمون اجازه نمیدن. شاید وضعیت مالی خانوادمون خوب نیست.شاید از کمبود پدر یا مادر تو زندگیمون رنج می بریم.شاید تو خانوادمون مریض و  بیمار لاعلاج داریم که دکترها ازش قطع امید کردند.شاید پدر و مادر بداخلاق،سختگیر و متعصبی داریم.شاید پدرمون یا همسرمون دست بزن داره.شاید همسرمون بهمون خیانت کرده و با یکی دیگه رو هم ریخته.

شاید... شاید... و خیلی شاید دیگه.

هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم و راه حلی براش پیدا نکردم.چطور میشه آدم شادی بود؟ چطور میشه از زندگی لذت برد؟چرا دختر و پسرهای ما غمگین ترین آدمای دنیا هستند؟برای رسیدن به شادی و آرامش چکار باید بکنیم؟


نظر شما چیه؟



۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۸
آرامیس

وقتی که دیدمشون،نتونستم ازشون بگذرم.پس تصمیم گرفتم عکسشونو بذارم.به شدت از من دلبری می کنن :)

من ازینا میخواااااااااااام.چقدر دوست داشتنی ان




banooalexa.blog.ir



۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۳
آرامیس