بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۸ مطلب با موضوع «یک کلمه حرف حساب» ثبت شده است

من: بچه ها واسم دعا کنین امروز امتحان دارم.

علیرضا: چرا دعا کنیم؟

من: واسه اینکه امتحانم خوب بشه.

علیرضا: شما که همش واسه ما میگین.خودتون دعای زیاد شدن علم رو بخونین تا قبول بشین!!!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۳
آرامیس


من: بچه ها اگه کارتون تموم شده،کتاباتونو جمع کنین.

نرگس: چشم

علیرضا: چشم شما بی بلا،ایشاله بری کربلا

ابوالفضل: ایشاله بری مکه

پارسا: بره مکه بمیره؟

من: مگه هر کی میره مکه می میره؟ مکه میرن دعا کنن.

پارسا: آره.مکه یه سربازایی داره که هر کی بره اونجا می میره.

من: !!!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۲
آرامیس

هانیه شش ساله: خانوم، شما ازدواج کردین؟

من: نه

هانیه: آهااااا ،پس بگو چرا ابروهاتونو برنداشتین.

من: !!!!!!!!!

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۱
آرامیس

دیروز که خواهرم به من گفت که من چقدر ترسو و ملاحظه کارم و چقدر رؤیاهام کوچیکه،به حرفاش فکر کردم.

بله من آدم رؤیاهای بزرگ و دست نیافتنی نیستم و نبودم.همیشه آرزوهام کوچیک و قابل دسترس بودن.هیچ وقت قدرت ریسک کردن نداشتم.هیچ وقت تو ذهنم رؤیا پردازی نکردم و برای رسیدن به خواسته هام زمین و آسمونو به هم ندوختم و اونجوری که باید برای رسیدن بهشون تلاش نکردم.همیشه تو زندگیم یک روند کند و لاکپشت وارو طی می کردم که اگه مسیر حرکتم باز بود به راهم ادامه می دادم اما اگه یه سنگ بزرگ جلو پام بود؛منتظر بودم که کسی بیاد و اون سنگ رو از جلو پام برداره در غیر اینصورت اون سنگ و مسیر رو دور می زدم و به راهم ادامه میدادم.همیشه تو زندگیم یه سکوت و سکون حاکم بوده،یه زندگی بی هیجان و تکراری.هیچ وقت به آینده امید الکی نبستم.هیچ وقت خواسته های بزرگ تو سرم نداشتم.هیچ وقت هیجان رو تجربه نکردم.همیشه تو زندگیم ترسیدم.از اتفاقاتی که هنوز نیفتاده ترسیدم.از بلندی و ارتفاع ترسیدم.از شکست ترسیدم.از تلاش کردن و نرسیدن ترسیدم.از اینکه اشتباه کنم و بعدا پشیمون بشم ترسیدم.از ریسک کردن ترسیدم.از تجربه نکرده هارو تجربه کردن ترسیدم.از زمین خوردن و دوباره بلند شدن ترسیدم.من هیچ زمانی زندگی دانشجویی را تجربه نکردم.من هیچ وقت تنهایی یا با دوستانم سفر نرفته ام.من از کابوسهایی که نشان از سفر و تنهایی و گم شدن دارد ترسیده ام.من از اینکه روزی مجبور باشم تصمیم های بزرگ بگیرم ترسیده ام.

شاید اگر دانشگاه شهر دیگری قبول می شدم.شاید اگر سختی زندگی دانشجویی را تجربه می کردم.شاید اگر تنهایی سفر می کردم.شاید اگر مستقل بودن را تجربه می کردم.شاید اگر از ریسک کردن نمی ترسیدم؛الان زندگی شادتر،موقعیتهای بهتر،شغل خوبتر و روحیه ای شادابتر و سرزنده تری داشتم.

یادم اومد چند تا سخن حکیمانه بگم که اگه تو زندگیمون عملی کنیم،جلو خیلی از شکستها و ناامیدی ها و افسردگی هارو می گیریم.


+ فرزندان خود را مستقل بار بیاوریم.به خواسته ها و نظرات کودکانمان بها بدهیم و برای آنها ارزش و احترام قائل شویم.حتی اگر میدانیم تصمیمات آنها اشتباه است،بطور غیر مستقیم آنها را راهنمایی کنیم و هیچ زمانی به جای آنها تصمیم نگیریم و آنها را سرکوب نکنیم.




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۶
آرامیس

وقتی می بینی موندنت فرقی تو اوضاع نمی کنه.وقتی می بینی قرار نیست اتفاق شاد و هیجان انگیزی برات بیفته،وقتی می بینی دنیا و روزگار همونطوری هست که قبل بوده.وقتی می بینی تغییری تو اوضاع و روحیه ات ایجاد نمیشه و تو هنوز هم دچار روزمرگی هستی و هیچ کس و هیچ چیزی نمی تونه تورو ازین قفس تکرار بیرون بیاره؛پس بهتره خودت دست به کار بشی و پیلۀ دور خودتو پاره کنی و مثل یه پروانه تو آسمون آبی پرواز کنی.منم دیدم زندگیم خسته کننده و تکراری شده،وقتی دیدم امروزم مثل فردا و فردام مثل دیروزه،تصمیم گرفتم خودمو یک تکونی بدم و ازین قفس نجات بدم پس دوباره رفتم باشگاه تا یک تغییر تو روحیه ام ایجاد بشه و الحق که واقعاً جواب داد.و من با کلی انرژی،شادی و احساس جوانی که تو وجودم ذخیره شد به خونه برگشتم.


+ همیشه منتظر نباش که دیگران اوضاعتو عوض کنن یا برای تغییر زندگی و روحیه ات دست بکار شن؛آستیناتو بزن بالا،دستتو بذار رو زانوت و خودت اولین قدمو بردار.چون هیچکس غیر از خودت به فکر تو نیست!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۳
آرامیس

http://banooalexa.blog.ir


دیشب داشتم قسمت اول و دوم فیلم عشق تعطیل نیست رو تماشا می کردم،این فیلم به صورت سریاله.با اینکه تو این فیلم از بازیگرای مطرح و مشهور سینما مثل محمدرضا گلزار،مهناز افشار و آهنگساز و خواننده ای به نام زانیار خسروی (برادر سیروان خسروی) استفاده شده،ولی یه جورایی فیلم آبکی و به سبک فیلمهای هندی عاشقانه درست شده؛هرچند ساخت بقیۀ سریال به علت به تفاهم نرسیدن بیژن بیرنگ با بازیگران این فیلم،متوقف شد.چیزی که با دیدن این فیلم منو ساعتها به خودش مشغول کرد؛نه بازی بازیگراش و نه ترانه هایی بود که توسط زانیار خونده میشد بلکه جمله ای بود که از اول تا آخر این قسمت بارها و بارها تکرار شد.

عزیزترین جای زندگیتون کجاست؟جایی که بین شما و هسرتون مشترک باشه و هردوتاتون اونجارو به عنوان عزیزترین جای زندگیتون بشناسین.اگه یک روزی همسرتون بره و براتون یه نامه بذاره که من عزیزترین جای زندگیمون هستم؛آیا شما میدونین کجا رفته که برین دنبالش؟

تا به حال به این جمله فکر کردین؟ آیا دوتاییتون اینقدر با هم تفاهم دارین و اینقدر عاشق هم هستین که عزیزترین جای زندگیتون یکی باشه؟یا مثل این فیلم که مهناز افشار گذاشته رفته عزیزترین جای زندگیشون و گلزار هرچی فکر میکنه یادش نمیاد که عزیزترین جای زندگیشون کجاست و از هرکسی هم میپرسه اونا هم نمیدونن.حتی هیچکدوم از زوجهای این فیلم هم جایی مشترک به عنوان عزیزترین جای زندگیشون سراغ ندارند.


راستی،یه سوال: عزیزترین جای زندگیتون کجاست؟


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۷
آرامیس

دوران دبیرستان که بودم خیلی چاق و تپل بودم.زنگ ورزش که معلم پدرمونو درمی آورد و مجبور بودیم دور زمین بسکتبال و والیبال رو دو سه دور بدویم؛من همیشه جزو آخرین نفرات بودم و نفس زنان و هِلِک هِلِک کنان وقتی که آخرین نفرات هم داشتن نفس چاق می کردند من می دویدم تا به آخر خط برسم.توی دویدن هم همیشه نفس کم می آوردم،اما لاغر شدم طوریکه الان ورزشهای رزمی میرم و با این سن بالام از همشون سریعتر میدوم و دیرتر خسته میشم.حالا می خوام رمز و راهکار لاغریمو به شما هم بگم.پس خوشحال باشین که دارم بهترین روش لاغری بدون صرف هزینه ی بالا و بدون رژیم و گرسنگی رو به شما یاد میدم.میخواین بدونین چطوری؟

من یک دختر دایی دارم که سه،چهار سال از من بزرگتره و اون زمان که خیلی چاق بودم،هر وقت تو مهمونی ها و عروسی ها منو می دید همش لپمو می کشید یا از بازوم نیشگون می گرفت و همونطور می گفت وای چقدر تپل و نازی،وای چقدر لپای گلیی داری،کاش منم مثل تو چاق میشدمو و ازین حرفا؛منو میگین هی حرص میخوردم و دندونامو مثل این گُرگهایی که آمادۀ حمله اند بهم فشار می دادم  و میسابوندم ولی فقط به خاطر اینکه مامانم ناراحت نشه چیزی به دختر داییم نمی گفتم.این شد که هر روز و همیشه این دختر دایی ما گفت و گفت تا بالاخره بطور ناخودآگاه من لاغر شدم؛جوریکه دهن همه وا مونده بود و راز من و رژیمی که باهاش خودمو لاغر کردم می پرسیدن.

حالا شما چی نیاز دارین؟ بله،یک دختر دایی یا دخترعمو یا دخترخاله یا دوست یا هر کسی که چشماش خوب کار کنه.ازش بخواین از خصوصیتی و ویژگیی که شما دارین و دوستش ندارین هی تعریف کنه،هی تعریف کنه و به این صورت شما لاغر میشین یا اون ویژگی بد و ناراحت کنندتون از بین میره.

نکته: حواستون باشه اون فرد مورد نظر از ویژگی و زیبایی که تو صورت و ظاهرتون هست تعریف نکنه.چرا؟ چون همونطور که اون خصوصیت بد برعکس میشه،خصوصیت خوب شما هم برعکس میشه.یه مثال میزنم.مثلاً اگه پوست صاف و بدون خال و لکی دارین،نذارین ازش تعریف کنه و سریع موضوع بحث رو عوض کنین و به زمینه ای که خودتون دوست دارین هدایتش کنین،چون در غیر این صورت شما تبدیل به یک دختر خالخالی و کک مکی میشه.از ما گفتن.

این روش رو من جواب داده،انشااله که روی شما هم جواب خواهد داد.برین و دعا به جون من بکنین که راههای جادویی و تضمینی،اونم بدون صرف هیچ هزینه ای رو در اختیار شما میذارم.

 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۷
آرامیس


مکالمه ی بین من و بچه های کلاسم:

 

مرضیه: خانم امروز چی داریم؟

من: امروز شنبه اس،روز رنگ زرده،تو برنامه ببین؛اول کتاب،بعد خمیر بازی،شعر،نقاشی،انگلیسی و بازی فکری

مرضیه: فردا چی داریم؟

من: فردا لوحه ی آموزشی،قرآن،کتاب،قصه های کهن،گواش و بازی تو حیاط

مرضیه: آرامیس جون روز بعد چی داریم؟

من: حالا باشه دوشنبه بشه،ببینم من زنده ام یا مرده.

 

بعد از نیم ساعت

 

مهدیه: آرامیس جون،فردا برنامه مون چیه؟

هانیه: اوووووه! حالا بذار فردا بشه؛ببینیم آرامیس جون زنده اس یا نه؟

من:  !!!!!!!




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۲۳
آرامیس