بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۱۸ مطلب با موضوع «ماجراهای من» ثبت شده است

دوران دبیرستان که بودم خیلی چاق و تپل بودم.زنگ ورزش که معلم پدرمونو درمی آورد و مجبور بودیم دور زمین بسکتبال و والیبال رو دو سه دور بدویم؛من همیشه جزو آخرین نفرات بودم و نفس زنان و هِلِک هِلِک کنان وقتی که آخرین نفرات هم داشتن نفس چاق می کردند من می دویدم تا به آخر خط برسم.توی دویدن هم همیشه نفس کم می آوردم،اما لاغر شدم طوریکه الان ورزشهای رزمی میرم و با این سن بالام از همشون سریعتر میدوم و دیرتر خسته میشم.حالا می خوام رمز و راهکار لاغریمو به شما هم بگم.پس خوشحال باشین که دارم بهترین روش لاغری بدون صرف هزینه ی بالا و بدون رژیم و گرسنگی رو به شما یاد میدم.میخواین بدونین چطوری؟

من یک دختر دایی دارم که سه،چهار سال از من بزرگتره و اون زمان که خیلی چاق بودم،هر وقت تو مهمونی ها و عروسی ها منو می دید همش لپمو می کشید یا از بازوم نیشگون می گرفت و همونطور می گفت وای چقدر تپل و نازی،وای چقدر لپای گلیی داری،کاش منم مثل تو چاق میشدمو و ازین حرفا؛منو میگین هی حرص میخوردم و دندونامو مثل این گُرگهایی که آمادۀ حمله اند بهم فشار می دادم  و میسابوندم ولی فقط به خاطر اینکه مامانم ناراحت نشه چیزی به دختر داییم نمی گفتم.این شد که هر روز و همیشه این دختر دایی ما گفت و گفت تا بالاخره بطور ناخودآگاه من لاغر شدم؛جوریکه دهن همه وا مونده بود و راز من و رژیمی که باهاش خودمو لاغر کردم می پرسیدن.

حالا شما چی نیاز دارین؟ بله،یک دختر دایی یا دخترعمو یا دخترخاله یا دوست یا هر کسی که چشماش خوب کار کنه.ازش بخواین از خصوصیتی و ویژگیی که شما دارین و دوستش ندارین هی تعریف کنه،هی تعریف کنه و به این صورت شما لاغر میشین یا اون ویژگی بد و ناراحت کنندتون از بین میره.

نکته: حواستون باشه اون فرد مورد نظر از ویژگی و زیبایی که تو صورت و ظاهرتون هست تعریف نکنه.چرا؟ چون همونطور که اون خصوصیت بد برعکس میشه،خصوصیت خوب شما هم برعکس میشه.یه مثال میزنم.مثلاً اگه پوست صاف و بدون خال و لکی دارین،نذارین ازش تعریف کنه و سریع موضوع بحث رو عوض کنین و به زمینه ای که خودتون دوست دارین هدایتش کنین،چون در غیر این صورت شما تبدیل به یک دختر خالخالی و کک مکی میشه.از ما گفتن.

این روش رو من جواب داده،انشااله که روی شما هم جواب خواهد داد.برین و دعا به جون من بکنین که راههای جادویی و تضمینی،اونم بدون صرف هیچ هزینه ای رو در اختیار شما میذارم.

 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۷
آرامیس

ازم پرسیدند: دیگه تعطیل شدی و سرکار نمیری و تو خونه ای،خیلی بهت خوش میگذره و خوشحالی؛نه؟

گفتم: بله خیلی خوشحالم.

هر روز مثل یک زن کدبانو و خانه دار ساعت هفت و نیم الی هشت از خواب بیدار می شوم چای و صبحانه می خورم و منتظر می مانم اهالی خانه بیدار شوند.وقتی همه صبحانه های خودشان را خوردند بساط صبحانه را جمع می کنم ظرفهای کثیف را می شویم.سپس به گلدانها آب می دهم و روی برگهایشان را آبپاشی می کنم،خانه را تمیز و مرتب می کنم و هر دو سه روز یکبار هم گردگیری و نظافت منزل را انجام می دهم.به سراغ کامپیوتر میروم؛وبلاگم را باز می کنم تا مطلبی برای پست امروز بگذارم کمی فکر می کنم و شروع به نوشتن هنوز مطلبم تمام نشده یادم می آید که چند روزیست که می خواهم هدر وبلاگم را عوض کنم.دنبال عکسی زیبا می گردم،کمی داخل این سایت و آن سایت می چرخم؛ناگهان چشمم به ساعت روی دیوار می افتد.ساعت ده است باید برای ناهار چیزی بپزم.میدانم که باز هم وقت نمی کنم هدر وبلاگم را عوض کنم پس کامپیوتر را خاموش کرده و به آشپزخانه میروم تا تدارک ناهار ببینم.از آشپزخانه که بیرون می آیم ساعت 12 است و ظهر دارن اذان می گویند.سماور را روشن کرده و چای دم می کنم.اهالی خانه یکی یکی از بیرون سرو کلۀ شان پیدا می شود چای را به تعداد میریزم و سپس ناهار را می کشم و همه دور هم ناهار می خوریم.

شستن ظرفهای ناهار به عهدۀ خواهرم است.ظرفها شسته می شود.بابا طبق معمول هر روز باید میوه بخورد.میوه های داخل یخچال را می شویم و داخل بشقاب می گذارم و وقتی خوردند هسته ها را داخل سطل زباله ریخته و بشقابهای کثیف را می شویم.همه خودشان را برای خواب بعداز ظهر آماده می کنند،من هم روبروی کولر روی زمین یک بالشت گذاشته و می خوابم.از خواب بیدار میشوم یک ساعت و نیم گذشته چای دم می کنم و بعد فکر می کنم که برای شام چه غذایی بپزم.کباب؟ دیشب درست کردم.کوکو سبزی؟ بابا دوست ندارد.سوپ جو بار می گذارم و ظرفهایی را که کثیف کرده ام را می شویم.به سراغ کامپیوتر می آیم،خواهرم پشت میز نشسته است؛چه بهتر فرصت مناسبی ست تا کمی مطالعه کنم.کتاب را برداشته و چند سطر را می خوانم.صدای بابا از سالن شنیده میشود: من میوه ی عصرمو نخوردما.بلند می شوم و از یخچال هندوانه ی خنک شده را بیرون می آورم و به همراه چنگال و چاقو به همه تعارف می کنم.دوباره به اتاق برگشته و مشغول خواندن می شوم باید سوپم را هم بزنم و گرنه ته می گیرد.دوباره بلند میشوم و سوپ را هم میزنم و بعد بشقابهای کثیف را به آشپزخانه برده و می شویم و با خودم می گویم حتماً مادر هم خیلی خوشحال است که هر روز و هر روز این کارها را انجام میدهد.

به اتاقم میروم کمی می خوانم صدای اذان می آید و شب شده است.بابا روبروی تلویزیون نشسته و فیلم تماشا می کند.زیر غذا را خاموش می کنم و کم کم بساط شام را مهیا می کنم.همه دور هم شام می خوریم،این فیلمهای آبکی کُره ای هم تمام نشدنی ست.سفره را جمع می کنم و ظرفهای کثیف را داخل سینک ظرفشویی میگذارم و شروع به شستن می کنم.کارم تمام شده است به سراغ کامپیوتر میروم و به وبلاگهای دوستان سر میزنم و پستهای جدیدشان را می خوانم و کمی هم خبرها و ماجراها و اتفاقات جالب را در سایتهای مختلف می خوانم.برمی خیزم وقت خواب است درحالیکه دارم تشکم را مرتب می کنم؛با خودم فکر می کنم که برای فردا ناهار چی بپزم؟


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۰
آرامیس

توی خیابانهای شهر راه می رفت پای پیاده و سلانه سلانه،بعضی برای او دل می سوزاندند و عده ای او را مسخره می کردند و می گفتند دیوانه است،کم دارد.سنش به سی و چند سال می رسید.او دفترچه ای در دست داشت و به خیال خودش و با سوادی که نداشت روی کاغذ چیزهایی می نوشت که بی شباهت به خط میخی نبود.او در دفترچه اش که هیچگاه آن را از خود دور نمی کرد خط خطی می کرد و یا به خیال خودش عدد می نوشت و بعد آن برگه را کنده و زیر برف پاک کن ماشینها می گذاشت.هیچ ماشینی برای او فرقی نمی کرد؛همه ماشینهایی که کنار پیاده رو پارک شده بودند باید بی برو برگرد جریمه می شدند،ماشین لوکس و قراضه هم فرقی نداشت.اسم این مرد علی بود و مردم به او علی پلیس می گفتند.بعضی دلشان برای علی پلیس می سوخت و به او پولی می دادند،اما پول برای او ارزشی نداشت.علی پلیس هر چه پول از دیگران جمع می کرد از بین درهای بسته یک مغازه داخل آن می انداخت و اگر در آن مغازه باز بود پول را باز به داخل مغازه پرت می کرد.صاحب مغازه آدم منصف و دلرحمی بود و پولهایی که علی پلیس جمع می کرد برای او پس انداز کرده و وقتی زیاد می شد جلو چشم علی به خانواده اش تحویل می داد.این کار هر روزه علی پلیس بود،کم کم دیدن دسته ی پول که بسته بندی شده برای او عادت شد،اینکه خانواده اش خوشحال می شدند و او بیشتر تشویق می شد که پول جمع کند.پول جمع کردن بیشتر و بیشتر و بیشتر برای او عادت شد.

حالا علی دیگر آن علی پلیس سابق نیست،دیگر آن معصومیت در چهره اش موج نمی زند؛او حالا راحت و بدون هیچ ناراحتیی دستش را جلو دیگران دراز می کند و می گوید: پول بده،پول بده.و اگر به او پول ندهی به زور از تو می گیرد.مردم او را گدا کردند.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۸
آرامیس
از خوش شانسی های من اینه که وقتی می خوام کلاس باشگاهمو که عصرا تشکیل میشه دو در کنم؛استاد ورزشم بهم زنگ میزنه و اداره ی اون جلسه ای که می خواستم بی خیال شم و نَرَم و حتی اداره و گردوندن جلسه ی بعد از اون رو هم به من می سپاره و میگه که خودش نمی تونه بیاد :)) 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۶
آرامیس

با گوشی ام به وبلاگهای مختلف میروم و مطالب آنها را می خوانم.همه جا تاریک است فقط نور گوشی ام مثل شمعی از دور به نظر میرسد که در گوشه ای از این خانه روشن است.بلاگی که می خوانم عکسهای زیادی دارد که باعث شده بارگزاری عکسها سخت شود و باز مثل همیشه گوشی ام قفل کرده است و نه دکمه ها و نه صفحه هیچکدام عمل نمی کند.اعصابم به هم می ریزد و تمام دکمه ها را فشار می دهم،نه خیال باز شدن ندارد حتی دکمه ی برگشت هم عمل نمی کند.دستم را روی شکمم می کشم و چینی به پیشانی ام می اندازم.پتو را روی خودم مرتب می کنم.گوشی را خاموش می کنم.بعد از چند دقیقه دوباره روشنش می کنم شاید حالش بهتر شده باشد.دوباره وایرلس را روشن می کنم و شروع به گشتن تا دستگاه ADSL را پیدا کند و دوباره وصل به اینترنت و گوگل و این دفعه وارد وبلاگی دیگر می شوم.حالت تهوع دارم دستم را مشت می کنم و پاهایم را داخل شکمم جمع می کنم تا شاید دل دردم کمتر شود.بدنم داغ شده است اما می ترسم پتو را کنار بزنم تا مبادا دوباره سرماخورده شوم.حواسم را به گوشی ام پرت می کنم.پست جدید نیکولا را می خوانم،بقیه ی مطالب را دیشب خوانده ام.وبلاگی دیگر را باز می کنم هنوز یکی دو خط نخوانده دوباره صفحه قفل می شود.اعصابم به هم می ریزد،کلاً گوشی را خاموش می کنم و پرتش می کنم آنطرف،حالم بد است.در خودم مچاله می شوم و مثل جنینی که در رحم مادرش است دوباره گلوله می شوم.همه خوابند.خواهرم کنارم خوابیده است.از این شانه به سمت دیگر می چرخم و تند و تند دستم را روی شکمم مالش می دهم،هرچند می دانم با اینکار دردم کمتر نمی شود.انگشتان پاهایم را بس که از شدت درد بهم مالیده ام عرق کرده است.نگاهم روی سقف می افتد چیزی مثل نور یک آذرخش روی سقف خاموش و روشن می شود دوباره نگاه می کنم،هوا صاف و بی ابر است پس این نور چیست؟

از جایم بلند می شوم تا به دستشویی بروم همه جا ساکت است از کنار اتاق مامان و بابا عبور می کنم در اتاق باز است چشمم به تلوزیون داخل اتاقشان می افتد که روشن است ولی صدا ندارد،خوب دقیق می شوم اما حرکتی در هیچکدامشان نمی بینم حتماً باز مامان موقعیکه داشته برنامه ای را تماشا می کرده خوابش برده و تلوزیون روشن مانده است.نمی توانم وارد اتاق شوم مبادا مرا یهویی داخل اتاق تاریک ببینم و بترسند.بی خیال می شوم و به سمت دستشویی میروم نگاهم روی ساعت دیواری می ماند ساعت یک و نیم شب است.فردا باید ساعت شش بیدار شوم.کمی راه رفتن حالم را بهتر می کند به اتاقم برمی گردم.دوباره دراز می کشم و با خودم فکر می کنم.دوست دارم بخوابم یک خواب عمیق و راحت و طولانی،دوست دارم ساعتها بخوابم بدون اینکه خوابی ببینم.دوست دارم به هیچ چیزی فکر نکنم.خواب و دنیای بی خبری را دوست تر می دارم.وقتی که خوابی و از دنیا واقعی بی خبری هیچ احساسی نداری هیچ فکری تو را اذیت نمی کند؛فقط آرامش و آرامش،ساعت نزدیک دو است.نمیدانم چه مدتیست که خوابم برده،یک خواب راحت و بدون رؤیا.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۹
آرامیس


مکالمه ی بین من و بچه های کلاسم:

 

مرضیه: خانم امروز چی داریم؟

من: امروز شنبه اس،روز رنگ زرده،تو برنامه ببین؛اول کتاب،بعد خمیر بازی،شعر،نقاشی،انگلیسی و بازی فکری

مرضیه: فردا چی داریم؟

من: فردا لوحه ی آموزشی،قرآن،کتاب،قصه های کهن،گواش و بازی تو حیاط

مرضیه: آرامیس جون روز بعد چی داریم؟

من: حالا باشه دوشنبه بشه،ببینم من زنده ام یا مرده.

 

بعد از نیم ساعت

 

مهدیه: آرامیس جون،فردا برنامه مون چیه؟

هانیه: اوووووه! حالا بذار فردا بشه؛ببینیم آرامیس جون زنده اس یا نه؟

من:  !!!!!!!




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۲۳
آرامیس

روز تعطیل که میشه با خودم میگم از امروز حسابی لذت می برم و کارهامو انجام میدم.اول گرد گیری و تمیز کردن خونه،بعد کارهای عقب افتاده و کارهایی که باید برای هفته آینده آمادشون کنم.بعد به خودم میگم بعد از یه هفته به خودم میرسم،ورزشهامو تمرین میکنم.کتاب قصه می خونم.موهامو مدل می بندم،می بافمشون؛یه رسیدگی به پوست داغونم میکنم،ماساژش میدم.ماسک میذارم و لایه برداری می کنم.بعد از این لیست بلند بالا شروع می کنم به گردگیری بعد ناهار درست کردن بعدش میبینم باید برای هفته آینده به بچه ها دفترچه بدم،شروع می کنم به نوشتن سپس یادم میاد ای وای طرح کاردستی ندارم.باز یه مدل انتخاب کرده و الگوهاشو روی کاغذ رنگی و مقوا میکشم تا بچه ها دربیارن.آخرش حسابی خسته میشم و بعد از ناهار یه چرتی میزنم وقتی که پامیشم باید کارهای فردامو راست و ریست کنم.دیگه شب شده و من دوباره به خودم قول میدم تا باز اگه یه روز تعطیل پیدا کردم یه کمی واسه خودم وقت بذارم و کارهایی رو که دوست دارم انجام بدم.ورزش کنم،کتاب بخونم،به پوستم برسم.و من باز منتظر یک روز تعطیل دیگه می مونم تا روز از نو روزی از نو!




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۲۷
آرامیس
عادت کردیم وقتی دوست یا آشنایی رو می‌بینیم که تازه رفته سرکار، به‌جای اینکه خوشحال بشیم که بالاخره یکی از جمعیت تحصیل کرده بیکار کم شده و شغلی برای خودش دست و پا کرده و بهش تبریک بگیم؛ اول از همه می‌پرسیم چقدر حقوق می‌گیری؟ بیمه‌ات کرده یا نه؟ و تازه به همین اکتفا نمی‌کنیم. سوال مهمتری که همیشه می‌پرسیم اینه که چند نفر تو اون اداره یا شرکت یا مهدکودک یا هر کوفت و زهرمار دیگه کار می‌کنند. رئیس اونجا چند نفرو بیمه کرده، از مراجعین یا کسانی که به اون شرکت مراجعه می‌کنند چقدر پول می گیره. و بعد با یه حساب سرانگشتی و چند جمع و ضربدر کل موجودی و درآمد اون رئیس بیچاره رو حساب می‌کنیم. و به اون طفلک که با هزار امید و آرزو کار پیدا کرده میگیم؛ که کجای کاری که سرت بدجوری کلاه رفته و درآمد آقای رئیس اینقدره و به شما اینقدر کم حقوق میده و تازه با خوشحالی حساب می‌کنیم چقدر از درآمد جناب رئیس صرف پول آب و برق و گاز شده و با اینکه این مقدار براش می مونه که خودش پول زیادیه، به شما باید بیشتر می‌داده! وخیلی راحت طومار طرفو می بیندیم بره پی کارش و گند می‌زنیم به حال اون بدبخت بیچاره!

ما هیچ وقت نمی‌پرسیم که آیا از کاری که پیدا کردی لذت می‌بری یانه. آیا این شغل رو دوست داشتی که انتخاب کردی یا از سرناچاری و بیکاری به این شغل رو آوردی؟ ما هیچ وقت با خودمون نمیگیم که اگه اون فرد کار بهتری که مرتبط با رشته‌ی تحصیلیش بود پیدا می‌کرد بیشتر کِیف می‌کرد و لذت می‌برد، وحتی با عشق و علاقه ی بیشتری کار می‌کرد.

ما همیشه ظاهر قضیه رو می‌بینیم. ما زحمتی که اون فرد تو این دنیای وانفسا و بیکاری با هزار مکافات و رو انداختن به این و اون براى پیدا کردن کار کشیده نمی‌بینیم. ما تلاشی رو که اون فرد میکنه تا اون کارو به رغم اینکه دوست نداره و فقط برای امرار معاش و گذران زندگی و تامین خرج زن و بچه‌اش انتخاب کرده نمی‌بینیم.

ما هر وقت که دوست داشته باشیم و دلمون بخواد چشمامونو به روی حقیقت می‌بندیم. ما فقط اون چیزی رو که دوست داشته باشیم میبینیم. ما همیشه حساب درآمد و حقوق مردم رو داریم و از زحمتی که برای اون پول کشیده شده غافل هستیم.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۱
آرامیس