بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

سلام،خیلی وقته که آپ نکردم.حسابی سرمو شلوغ کردم.از صبح تا ساعت یک و نیم تا دو میرم سرکار،بعد که برگشتم خونه ناهار می خورم.بعد ار ناهار روزهای یکشنبه،سه شنبه و پنجشنبه میرم باشگاه از ساعت چهار تا شش.بعد که میام خونه کارهای عقب افتاده واسه کارم که مربوط به فردامه باید انجام بدم.روزهای شنبه و سه شنبه هم کلاس زبان میرم.فکر کن! روزهای سه شنبه اصلا وقت خالی ندارم.بعد از ناهار میرم باشگاه،بعد از باشگاه میرم کلاس زبان تا ساعت هشت و نیم شب.وقتی که برمی گردم خونه خیلی خسته ام.تازه باید کارهای فردامو هم انجام بدم؛به اینا خوندن و تمرین کردن زبان رو هم باید اضافه کرد.بعد از کلاس مثل یه خرس خوابم میاد.منو بگو با این تفاسیر واسه ارشد هم میخوام بخونم.ولی دریغ از یک صفحه،زهی خیال باطل.

پس باید بهم حق بدین که وقت نمی کنم پست بذارم،هر چند خودمم دوست دارم ولی نمیشه.میخونمتون،ولی با گوشی،با گوشی هم پست گذاشتن و کامنت گذاشتن کمی سخته.واسه بلاگفا راحت می تونستم کامنت بذارم.ولی واسه ی بقیه نمیدونم چرا نمیشه.هوا هم خیلی سرد شده.خوب این چه ربطی به مطلبم داشت نمیدونم همینجوری یهویی نوشتم.زمستون که میاد انگشتای دست و پام یخ میزنه.سه شنبه بعد از کلاس،اینقدر هوا سرد بود که داشتم تو خیابون مثل بید می لرزیدم.دهنم یخ زده بود.میخواستم آدرس خیابونمونو به راننده تاکسی بگم،زبونم گیر کرد و با یه صدای کلفت و دهن کجی فراوون مثل اونایی که مشگلات گفتاری دارن مفهوم رو رسوندم.حتما راننده تاکسی با خودش گفته،طفلک این دختره عقب افتاده اس.خدا شفاش بده.   :))

آییییییییی دلم تنگ شده واسه استراحت،فیلم دیدن،کتاب قصه خوندن،اینترنت گردی  :(

کجایی روزهای شیرین تابستون

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۲
آرامیس

بعضی موقع ها از این زندگی خسته میشم.کم میارم.گاهی وقتا دوست دارم که نباشم.وجود نداشته باشم.نفس نکشم.بعضی وقتا خسته میشم از اینکه دائم خودمو گول بزنم و با خودم تکرار کنم که زندگی شیرینه.زندگی قشنگه.گاهی وقتا از کلمه ی امید هم ناامید میشم.هر وقت میخوام به خودم نشون بدم که زندگی شیرینه،زندگی قشنگه؛زندگی اون روی دیگشو بهم نشون میده و چنان تو دهنی محکمی بهم میزنه که حساب کار دستم بیاد.چرا من اینقدر خَرم که فکر میکردم زندگی شیرین و قشنگه.چرا فکر می کردم باید همیشه به آینده امیدوار بود.چرا فکر می کردم دنیارو هر جور بگیری همونجور واست میاد.چرا شادی و خنده ها و قهقهه هامون فقط واسه دیگرونه و یه جور حفظ ظاهر،که من شادم و هیچ غمی نمی تونه منو از پا دربیاره.گاهی وقتا سیاهی و غم مثل قیر می چسبه به زندگیت که حتی با تینر و نفت هم نمی تونی لکه شو پاک کنی،و اگه هم پاک بشه بوی گند بنزین رو تا مدتها باید تحمل کنی.

اگه در ظاهر بخندی و به تموم عالم و آدم نشون بدی که شادی،که خوشبختی،اگه بتونی تموم مردم دنیارو گول بزنی؛خودتو که نمی تونی گول بزنی.میتونی؟

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۴
آرامیس

این مدت سرم خیلی شلوغ بود.درگیر کار و مهد،اینقدر سرم شلوغ بود که گاهی شبها ساعت دو یا سه می خوابیدم.همه ی وقتم اختصاص داده شده بود به کار،طوریکه وقت خالیی برای خودم نداشتم.همون هفته ی اول کم آوردم.میخواستم انصراف بدم و بیام بیرون و خیال خودمو راحت کنم.مدیر جدیدمون خیلی به کار و بچه ها بها میده و دوست داره کلاسهای فرهنگی و هنری مختلف واسه بچه ها بذاره.پس سختی کار واسه ما مربیها دو برابر میشه.حتی با اینکه من خودم مربی فعالی هستم و سعی می کنم واسه بچه ها کم نذارم،ولی این مدت خیلی فشار کاری روم بود که نه وقت کتاب خوندن داشتم چه از نوع داستانی و چه درسی و نه حتی وقت نت اومدن و پست گذاشتن.شبها هم تا با گوشی میخواستم وبلاگهای بچه هارو بخونم تو همون پست وبلاگ اولی خوابم می برد و گوشیم تا صبح تو همون صفحه روشن باقی می موند.الان اوضاع روبراه تره و وقتم کمی آزادتر شده.اینطوری نمیشه باید یه نظم و نظامی به کارها و برنامه هام بدم.اینطوری از پا درمیام.دو روزه که شونه و کتف و قفسه ی سینه ام درد می کرد.فکر می کنم سرماخورده بودم.رگ گردنم گرفته و وقتی میخواستم با کسی صحبت کنم باید با تموم بدنم به سمت طرف میچرخیدم.شش هام می سوخت و موقع برداشتن وسایل و خم شدن خیلی اذیت میشدم و جیغم درمی اومد.قرص سرماخوردگی و گرفتگی عضلات خوردم و امروز صبح هم کمی ورزش کردم.الان خیلی بهترم.با خودم فکر می کردم که دیگه آخرای عمرمه و تنگی نفسی یا سرطانی چیزی گرفتم.آخه خانواده ی ما زمینه ی ارثی سرطان دارند.اما خدارو شکر درد سینه ام خوب شد و الان راحت نفس می کشم.کلاس زبان هم اسم نوشتم.نه اینکه وقت آزاد خیلی دارم،هم میخوام سر کار برم هم باشگاه هم کلاس زبان و هم واسه ارشد بخونم.امیدوارم بتونم.آخه این مهد،کل انرژی منو می گیره و وقتی که میام خونه،مثل جنازه می افتم و اگه ظهر نخوابم عصر سر درد می گیرم.چه برنامه هایی که واسه سال جدید نداشتم.امیدوارم بتونم عملیش کنم.وقت زیادی ندارم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۵:۱۲
آرامیس

روز اول مهر،واسه بچه های مهد یه جشن کوچولو گرفتیم.برای اینکه جو سنگین نباشه و بچه ها احساس راحتی کنن و بیشتر با هم آشنا بشن؛ازشون خواستم هر کی هر شعری که بلده به نوبت بخونه.از اولین نفر پرسیدم،شعر "یه توپ دارم قل قلیه" رو خوند.نفر بعدی همینطور.نزدیک بیست نفر از بچه ها یکی پس از دیگری همین شعرو خوندن.حتی کسانی هم که داشتن فکر می کردن میگفتن یه شعر میخوام بخونم اولش یادم نیست.یا اولش چی بود.بعد یه دفعه می گفتن آهااا یادم اومد.

یه توپ دارم قل قلیه

سرخ و سفید و آبیه

میزنم زمین هوا میره

.

.

...

الان مدت ده ساله که من مربی مهد هستم و هنوز هم اولین شعری که یه بچه بلده و میخواد برام بخونه، "یه توپ دارم قل قلیه" هستش.فکر کنم این شعر قدمت تاریخی داشته باشه.چون از زمانی که منم بچه بودم،اولین شعری که من و دوستام بلد بودیم و می خوندیم،یکی یه توپ دارم قل قلیه بود و یکی شعر آقا پلیسه  :)))


 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۱
آرامیس

دو سه ماهی هست که صورتم به شدت جوشی شده.دفعه قبل هم اینطوری شده بود که دکتر پوست رفتم و برای جوشهام کپسول و برای جای جوشها و لکه هاشون که می مونه لایه بردار داد.اولش خوب بود ولی وقتی قرص ها و داروهام تموم شد بعد از دو سه ماه،باز دوباره شروع به جوش زدن کرده.پوستم حسابی داغون شده.جوشهای چرکی قرمز دردناک از گونه ها و پیشونی گرفته تا دور لب و حتی توی ابروهامم دراومده و منو حسابی کلافه کرده.پوستم مختلط و متمایل به چربه.حتی وقتی پوستم خشک و پوسته پوسته میشه و شبها کرم میزنم فردا همونجا جوش میزنه.بعضیا گفتن از ادویه های غذاهاییه که می خوری.در صورتیکه من همیشه و قبلنا هم در حد معمول و تو غذاهامون از ادویه ها استفاده می کردم و هیچ مشکلی نبوده.بعضیا میگن از کرم هاییه که مصرف می کنی.من همیشه سعی می کنم کرمهای مخصوص پوستهای چرب و آکنه لاین بخرم.تو این مدت هم اینقدر پول به کرمهای ضد آفتاب مختلف دادم و امتحانشون کردم که خسته شدم.همه شون چرب بودن.از کرم اوریاژ و بیودرما و الارو بگیر تا کرمهای ضدآفتاب مدیلن و سی گل و سان سیف؛تو بین این همه کرم که به پوستم نساخته الارو نسبت به بقیه بهتر بودن.بعضی ها هم میگن هورمونهای بدنت بهم ریخته.بالاخره ما نفهمیدیم این پوستمون چه مرگش شده.دوست ندارم باز دوباره برم دکتر و بهم لایه بردار بده و یه مشت قرص مختلف بده.گفتم از تجربه شماها استفاده کنم.شاید پوست شما هم مثل من باشه،و مشکل منو داشتین که حل شده.

کسی از شماها یک کرم ضدآفتاب خوب برای پوستهای چرب و جوشی که جذب پوست بشه و حالت کرم پودری هم داشته باشه سراغ نداره ؟ 


ممنون میشم بابت راهنماییهاتون



+ خواستم از همه تون تشکر کنم که لطف کردین و تجربه ها و راهنمایی هاتون رو در اختیار من گذاشتین.



۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۱
آرامیس

هانیه شش ساله: خانوم، شما ازدواج کردین؟

من: نه

هانیه: آهااااا ،پس بگو چرا ابروهاتونو برنداشتین.

من: !!!!!!!!!

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۱
آرامیس

ساعت ده و نیم صبح رفتیم باشگاه.قرار بود فرزان عاشور زاده (پدیده ی تکواندو جهان) و کاپیتان تیم ملی تکواندو که (مربی فرزان هم هست) علیرضا نصر آزادانی بیان باشگاه تا با پسرای کمربند قرمز به بالا تمرین کنن (حالا هر کی ندونه فکر می کنه فرزان پسر خالمه به اسم کوچیک صداش می کنم :) ). یه جورایی میشه گفت کارگاه آموزشی بود.ما هم که نمی تونستیم با پسرا بریم تمرین کنیم با مربیمون نشستیم و تکنیکهای مبارزه رو که با بچه ها تمرین می کرد نگاه کردیم.واقعا فرزان چه سرعتی داشت.بدن نرم و آماده،عکس العمل بالا،قوی،فکر کن با این سن کمش قهرمان جهان شده بود و مدال طلا گرفته بود.واقعا آفرین داشت.آدم وقتی این آدمای موفقو می بینه بهشون غبطه میخوره.امیدوارم همیشه موفق باشه.

برنامه تا ساعت یک ظهر طول کشید و من خسته و کوفته اومدم خونه.استادم گفت که این برنامه عصرم ادامه داره اما تو یه باشگاه دیگه،و به خاطر اینکه بچه ها بتونن برن،کلاس عصرشو کنسل کرد.دوباره از ساعت چهار و نیم کلاس شروع شد تا ساعت هفت عصر،که من زودتر یعنی ساعت شش و نیم اومدم بیرون،بسکه دوستم غر زد پاشو بریم.پس کی میریم.خوب بود که این باشگاه مسیرش نزدیکتر بود.آخه واسه باشگاه صبح تاکسی نمی برد و مجبور شدم آژانس بگیرم.

وقتی اومدم خونه حسابی خسته بودم انگاری کوه کنده بودم،با اینکه فقط نقش یک بیننده رو داشتم.





۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۲
آرامیس

خواهرم با شوهر و بچه هاش دارن میرن مسافرت همدان،برادرم با خانمش میخواد بره شمال و طرفای تبریز،اصلا همه دارن میرن مسافرت.تو این هوای خنک پاییزی،که رنگ برگا عوض شده و از درختا می ریزه پایین،تو این هوای ابری،منم دلم مسافرت میخواد.

تو این هوای لعنتی،یه آدم لعنتی تر پیدا نمیشه که منو ببره سفر؟ تو این هوای لعنتی یکی باید باشه که با هم چمدونمون رو ببندیم سوار ماشینمون بشیم.تو این هوای ابری تو جاده پنجره هارو بکشیم پایین و ترانه ی مورد علاقمون رو از ضبط ماشین گوش کنیم،با هم هله هوله و میوه بخوریم.بگیم و بخندیم و هوای سرد و خنک پاییزی رو با تموم وجود بکشیم تو ریه هامون.آخ هوا بدجوری دو نفره ست.

اما حالا که کسی نیست که با هم بریم سفر و روحیه مون عوض شه؛حالا که نمی تونم تو این هوای ابری بشینم کنار دریا و انگشتای پاهامو فرو کنم تو شنهای خیس ساحل و موجهای دریا بیان شنهای زیر پامو خالی کنن و با خودشون ببرن؛حالا که نمی تونم تو جنگلهای شمال قدم بزنم و از سایه ی درختا لذت ببرم و صدای خش خش برگارو رو زیر پاهام بشنوم و با همدیگه من تو چای زغالی درست کنیم و کبابی بزنیم تو رگ و حسابی از هوا لذت ببریم و با هم حرف بزنیم،دستای همو بگیریم و بین درختا بدویم؛حالا که کسی نیست من چیکار می کنم؟

میرم تو خیابونا تو این هوای ابری قدم میزنم.به آدمهایی که از کنارم عبور می کنن نگاه می کنم.بدون اینکه قصد خرید خاصی داشته باشم از پشت ویترین مغازه هارو تماشا می کنم.دختر و پسری جوونی رو می بینم که معلومه تازه با هم نامزد شدن و اومدن برای خرید حلقه طلا،جلو مغازه وایستادن و شادی از چشماشون میباره و میخندن.زن و مرد میانسالی رو می بینم.مرد رو می کنه به زنش و میگه خسته شدی خانوم بیا با هم بریم یه بستنی بخوریم.من تنها تو این هوای ابری و گرد و خاکی که بلند شده و برگای پاییزی رو می کوبه تو صورتم،از کنار سینما رد میشم.تنهایی سینما رفتن لذتی نداره.میرم داخل فروشگاه محصولات فرهنگی شش،هفت تا فیلم دی وی دی قشنگ می خرم و میام خونه.برای خودم قهوه و کیک درست می کنم.یکی از فیلمهارو میذارم داخل سی دی رم کامپیوتر،قهوه و کیک میخورم و فیلم تماشا می کنم.یک سیب سبز ترش از یخچال برمیدارم و گاز میزنم و خودمو سرگرم می کنم.مثلا خوشحالم و دارم از زندگی لذت می برم.وای چه هوای عالیی،چه کیک خوشمزه ای و چه بوی قهوه ی ترکی که پیچیده تو فضای خونه.خودمو گول میزنم.چقدر تنهایی خوبه.چقدر تماشای فیلم با این قهوه ی غلیظ  و این کیک خوشمزه می چسبه.

آهههههه چه هوای لعنتیه دلچسبی.تو این هوای لعنتی یکی باید باشه.مطمئنا یکی باید باشه.





۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۲۶
آرامیس

دو روز پیش اینقدر تو باشگاه ضربه پا زدم یا به قول مامانم جفتک و لگدپرونی کردم که هنوزم پاهام حسابی خسته اس.آخه پیری گفتن،جوونی گفتن.از سن و سال ما گذشته خب.مارو چه به ورزشهای رزمی :)) ولی خودمونیم لگد زدن و جیغ کشیدن عجب حالی میده.دلت باز میشه و روحتو حسابی جلا میده،و همینطور تخلیه ی انرژی میشی.انگار دوباره متولد میشی و با روحیه ی شاد و پرانرژی برمی گردی خونه.حالا بماند که ماهیچه های ران پات کش میان و درد میگیرن.ولی همین دردشم کلی لذت داره.

وسایل مبارزمو گذاشتم گوشه ی اتاقم،مامان اومده داخل اتاق بو میکشه و میگه یه بویایی میاد و میره و میرسه به بند و بساطم کوشه ی اتاق،و میگه بوی لاشه میده.میگم بوی چی؟ میگه بوی لاشه ی مرده،بوی جنازه ی فاسد شده.خواهرم میگه بوی پا و عرقه نه لاشه!

من ؟ آیکن دختری که تا گردن فرو رفته تو نایلون هوگو و روپایی و ساق دست،و داره بو میکشه تا بفهمه دقیقا بوی چی میده!   :)))





۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۳۸
آرامیس

آیا یکی از ایستگاه های زندگی را اشتباه عوض کرده بودم؟

زندگی ام کجا به گند کشیده می شد؟ کسی جایی منتظرم بود؟ لولا و سیمون و ونسون دلداری ام دادند،کمی به خودم آوردند،انگار به خیرخواهی آنها تن داده بودم.

وانگهی از هم خرده هایی گرفتیم و همه وانمود کردیم که متقاعد شده ایم.

چون به هر حال زندگی،بگویی نگویی،بلوفی بیش نیست،نه؟

میزِ بازی کوچک است،کارت ها ناقص،و آن قدر ضعیف دست آورده ای که رغبت نمی کنی بازی را تا آخر بروی...



+ گریز دلپذیر / آنا گاوالدا


 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۵
آرامیس