بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یک دنیا درد» ثبت شده است

داشت برایم صحبت می کرد و بهتر است بگویم درد دل،او می گفت و من می شنیدم.می گفت وقتی می شنود دختران وابسته به پدرانشان هستند و به اصطلاح بابایی هستند تعجب می کند.می گفت که سالیان سال است که می خواهد در مورد افکارش نسبت به پدرش تجدید نظر کند موفق نمی شود.می خواهد در مورد پدرش مثبت بیندیشد موفق نمی شود.از خاطرات کودکی اش برایم گفت.گفت وقتی کوچک بوده و در دوران بلوغ،پدری بداخلاق داشته،پدری که مردسالار بوده.پدری که همیشه حرف حرف او بوده و اگر کسی برخلاف نظر او نظری می داده بی عقل به حساب می آمده.اصلا بچه ها حق اظهار نظر نداشته اند،آنهم دختر،چرا؟ چون آنها چیزی سرشان نمیشده،چون بچه اند و صلاح خودشان را نمی دانند.چون با هر قربون صدقۀ پسری زود به انحراف کشیده می شوند.می گفت وقتی نوجوانی بیش نبوده،دائما توسط پدرش تحقیر میشده،که چرا در مهمانیها با دخترهای همسن فامیل خودش با صدای بلند می خندد.می گفت پدرش معتقد بوده خنده برای دختر آنهم بلند گناه دارد.می گفت باید از خودش خجالت بکشد که دختر فامیل این ویژگی و محصنات را دارد و او ندارد.می گفت که پدرش دائم او را با دختران فامیل مقایسه می کرده و روزی نبود که به او سرکوفت نزند.می گفت چون تپل بوده و اندام برجسته ای داشته،پدرش به او می گفته دختر هیکل.حرفهایش پر از درد بود.دردهایی که سالهای سال در دلش مدفون بوده و حالا گوشی برای شنیدن پیدا کرده بود و می خواست تمام اسرار زندگی اش،تمام چیزهایی که یک عمر اذیتش می کرده؛یکدفعه بیرون بریزد تا خالی شود تا سبک شود از این حس نفرت و تظاهر.

می گفت هر وقت به مهمانی می رفته اند؛موقع برگشت پدرش اینقدر او را تحقیر می کرده که همیشه با چشمان گریان به خانه می رفته،که مهمانی کوفتش میشده."دختر هیکل تو خجالت نمی کشی با این سنت،دختران همسن تو الان فلان کار را می کنند.دختران فامیل را ببین چقدر خوب و محجبه اند.دختر باید سنگین باشد.دختر باید به مردان نامحرم پا ندهد.دختر باید سربزیر باشد." اینها جملاتی بود که پدرش بارها و بارها و به مناسبتهای مختلف و در جمع اعضای خانواده به او تاکید می کرده،و جالب اینکه در تمام این سالها حتی یک نفر از اعضای خانواده از او طرفداری نکرده و حق را به او نداده؛حتی یک نفر به دفاع از او بلند نشده و همه فقط گوش بوده اند.او محکوم بود.محکوم بود به شنیدن این حرفها چون از نظر دیگران لایقش بود؛حتی با اینکه بی گناه بود.می گفت در خانوادۀ آنها بچه ها حق دستور دادن حتی به صورت خواهش و محترمانه را به پدر خانواده نداشته اند.لبخند تلخی زد و آهی از ته دلش کشید و گفت،که یادم می آید یک روز کولر روشن بوده و پدرش وارد خانه شده و در سالن را باز گذاشته و او از پدرش خواهش کرده که لطفا شما که جلو در هستید در را ببندید؛و پدرش همان موقع با صدای بلند فریاد زده در حالیکه چشمانش از شدت خشم از حدقه بیرون زده،که با که هستی،من ببندم،من؟ می گفت همان موقع داشتم از ترس قالب تهی می کردم و از شدت وحشت سراپایم می لرزیده طوریکه هر کسی به من نگاه می کرده لرزش آشکارش را می دیده و به پدرم گفتم من که حرف بدی نزده ام.

حالا سالیان سال از آن ماجراها می گذرد و او دختری سی ساله شده.دختری که حالا پدرش پیر شده و رفتارش با آنها فرق کرده که اخلاقش ملایم تر شده که انتقاد پذیر تر شده،که بچه هایش را آدم به حساب می آورد.،آدمهایی که می توانند نظر بدهند و عقیدۀ خودشان را بیان کنند.پدری که به آنها لبخند میزند و شاید سعی می کند رفتار اشتباه گذشته اش را جبران کند.

می گفت حالا بعد از مدتها با اینکه پدرش نرمتر و مهربانتر شده؛با اینکه علائم پیری و شکستگی را در پدرش می بیند،با اینکه موهای یک دست سفید و صورت پرچروک پدرش را می بیند؛نمی تواند گذشته را فراموش کند.می گفت سعی می کند تا مهربانتر باشد،سعی می کند تا گذشته و رفتاری که با او شده را برای همیشه فراموش کند،اما نمی تواند.دوست دارد با پدرش مهربان باشد،دوست دارد پدرش را ببوسد،دوست دارد به او مهر بورزد،دوست دارد دستش را ببوسد و به خاطر زحماتش از او تشکر کند؛اما همیشه آن خاطرات لعنتی به سراغش می آید و در ذهنش مجسم میشود،طوریکه دیگر لبخندهای پدرش برایش معنی محبت نداشته است.

می گفت،باور کن دارم تمام تلاشم را می کنم تا عوض شوم؛اما خاطرات بد هیچگاه فراموش نمی شوند.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۷
آرامیس