بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ناامید» ثبت شده است

پارسال،مثل دیشب کلی حرف داشتم که با خدا بزنم.کلی آرزو داشتم که به خدا بگم که البته بیشترش آرزوهایی برای دیگران بود.پارسال همین موقع حال کسی رو داشتم که بهش گفته بودند فقط چهار پنج ساعت بیشتر زنده نیست و من می خواستم این چند ساعت باقیمانده رو ببلعم.می خواستم از نهایت وقتم استفاده کنم می خواستم قبل از اینکه بمیرم حرفای باقیموندمو با خدا بزنم می خواستم ازش طلب بخشش کنم.تسبیحمو برمیداشتم و ذکرهای شب قدرو زمزمه می کردم،سه سورۀ قرآن که توصیه شده تو این شبا خونده بشه می خوندم.دعای مجیر و جوشن کبیرو می خوندم و همه اش حرص و ولع داشتم که اعمالی ازین شب باقی نمونده باشه که من بجا نیاورده باشم.صد رکعت نمازمو تو این هر سه شب می خوندم انگار فقط همین سه شب وعده ی بین من و خدا بود و از فردا دوباره روز از نو روزی از نو؛انگار دیگه گذر من به خدا نمی افته.یادم میاد پارسال تو این شبا اینقدر حرف داشتم که با خدا بزنم،اینقدر درد دل،اینقدر ناله،اینقدر خواسته و آرزو،تو این ساعتای باقیمونده از شبای قدر مثل ابر بهار گریه می کردم و زار میزدم.اینقدر گریه می کردم که اشکای شور مثل کویر بارون زده رو صورتم می ماسید.اینقدر گریه می کردم که چشمام میشد مثل این چشمای کُره ای ها یه خط باریک و قرمز و پُف کرده و بینیم مثل دماغ دلقکها قرمز و بزرگ و براق.هرچی گریه میکردم فکر می کردم صدام به خدا نمیرسه و خدا منو نمی بینه پس باید بیشتر التماسش کنم.نه اینکه فکر کنین عاشق بودم و برای رسیدن به عشقی که تو زندگیم نداشتم دعا می کردم،نه،دعا می کردم که آروم باشم که به خدا نزدیکتر بشم،که باهاش رفیقتر بشم.می ترسیدم وقت بگذره و حرفای نگفته ی من مونده باشه.دستمال کاغذی هام از اشک چشام اینقدر خیس بود که میشد چلوندشون و بعد از تمام اینها یه حس خوب داشتم یه حس آرامش بخش؛اما دیشب... .

دیشب مثل کسی بودم که بود و نبودش فرقی نمی کنه مثل کسی که تموم آرزوهاش برآورده شده باشه و آرزوی دیگه ای نداشته باشه.مثل درخت پوسیده ای که از اسم درخت فقط تنه ی خشکیدش براش باقی مونده و عمر خودشو کرده و سردی و گرمی روزگارو چشیده.مثل درخت خشکیده ای که رو به مرگه و آرداشو بیخته و الکشو آویخته و آرزوی دیگه ای نداره.

دیشب خیلی راحت و آروم بودم.هول و هراس از دست رفتن زمان رو نداشتم.اشکی برای ریختن نداشتم،اشک چشمام خشکیده بود.آرزوهای کلی و تکراری هر سال رو تکرار نکردم.انگار دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.از گفتن حرفای تکراری خسته شده بودم،حرفایی که مثل نوار کاست هر سال و هر سال تو این شبای قدر تکرارش میکردم.آرزوهایی که هرچند دور و دست نیافتنی نبودند،هرچند غیر ممکن نبودن،ولی تکراری بودند.

دیشب در کمال آرامش دعای مجیر و جوشن کبیرو خوندم.دیشب به خاطر اینکه ظهر نخوابیده بودم خسته و خواب آلود بودم.دیشب میخواستم دعاهام و آرزوهامو بگم دعاهایی که مثل هیشه برای دیگران بودن نه برای خودم،دعاهایی که تو خواب و بیداری بلغور می کردم.اما انگار خدا هم خسته شده بود ازین حرفای تکراری،خواب به چشام اومد و من رفتم.وقتی منو بیدار کردن ساعت 2:30 برای خوردن سحری بود.من بیدار شدم،نه رسیده بودم دعا کنم و حاجتهامو بخوام،نه تونسته بودم قرآن رو سرم بذارم و خدارو به قرآنش و به اماماش قسمش بدم.

دیشب من خوابیدم بدون استرس،بدون ترس از دست رفتن زمان،بدون اینکه قطره اشکی بریزم،بدون غصه خوردن واسه اینکه تو این شبه که قسمت و تقدیر هر کسی معلوم میشه.

فکر کنم وقتشه دیگه دست از گفتن این دعاها و آرزوهای تکراری بردارم.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۳
آرامیس