بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماه محرم» ثبت شده است

پارسا میاد تو کلاس.بچه ها میگن: پارسا داره گریه میکنه.

پارسا پسر شیطون کلاس که خیلی کم پیش میاد گریه کنه،حتی وقتی که دعواشم می کنی میخنده،عجیبه پارسا و گریه.

میرم پیشش.پارسا با یه قد نسبتا کوتاه، با کاپشن سورمه ای،کلاهی شبیه کلاه شکارچیها،که کنارای کلاه تا زیر گوش پایین میاد و لبه جلو کلاه به سمت بالا برمیگرده و پشمالوی لبه داخل کلاه دیده میشه؛ با موهای چتری که از زیر کلاه بیرون اومده و تا بالای ابرو مرتب شونه شده و عینک دور مشکی رو چشاش و لبهای آویزون و کج و کوله و اشکی که تو چشماشه.چشمم که بهش میفته خندم می گیره،ولی میرم جلو.

من: پارسا چیشده چرا داری گریه میکنی؟

پارسا: بابام داره میره کربلا.

من: اینکه خوبه.مامانت هم باهاش میره؟

پارسا: نه.بابام خودش تنهایی میره.

من: خب بابات میره زیارت امام حسین،زیارت حضرت ابوالفضل.دعا میکنه.

پارسا: من دلم نمیخواد بره.

من: چرا دوست نداری بره؟ مامانت که پیشت هست و تو تنها نیستی.تازه زودم برمیگرده.

پارسا: زود برمیگرده؟

من: باید خوشحالم باشی وقتی برگرده،برات سوغاتی هم میاره.

حرف که به اینجا رسید گریه ی پارسا کمتر شد و چشاش نشون میداد یه ذره خوشحال شده.

پارسا: سوغاتی میاره؟

من: آره.از بازار اونجا برات چیزای قشنگ میخره.

پارسا (با تعجب): مگه اونجا مغازه هم داره؟

من: معلومه که داره.

پارسا: برقم داره؟

من (با تعجب): آره داره.

پارسا: گازم داره؟

من: آره عزیزم.برق داره.گاز داره.مغازه داره.کربلا هم یه شهره.مثل شهر ما.همه چی داره.

پارسا خوشحال شد و رفت نشست رو صندلی.با خودم فکر کردم منظور پارسا از این حرفها چی میتونه باشه.یادم اومد یک هفته ی پیش لوحه محرم و واقعه ی روز عاشورا و شهادت امام حسین و یاراشو برای بچه ها تعریف کرده بودم.دوزاریم افتاد.پارسا فکر کرده بود هنوز هم کربلا یه بیابونه،یه صحرا،مسلما تو یه بیابون هم برق و گاز و مغازه و فروشگاه پیدا نمیشه.یه بیابون که هنوزم یزید و سربازاش اونجان و آب رو بستن و هنوزم اونجا جنگه.واسه همین بود که دلش نمیخواست باباش بره اونجا.


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۸
آرامیس