بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قفس تن» ثبت شده است

دلت خیلی گرفته،حال خوبی نداری اما مجبوری بری کلاس زبان که عقب نیفتی.اینقدر حالت گرفته که حتی نمیتونی به شوخیهای آقای ل (که دوستش داری) با بچه های کلاس بخندی.سعی میکنی جلوی بغضتو بگیری سرتو میندازی پایین،استاد متوجه میشه میاد بالای سرت و آروم ازت میپرسه چی شده و تو میگی هیچی.

کلاس تموم میشه.استادو می بینی جلو در اتاقش ایستاده و به تو اشاره میکنه که بری تو اتاق و ازت میپرسه از من ناراحتی؟ میگی نه.پسرا چیزی بهت گفتن؟ نه.دخترا چیزی بهت گفتن؟ نه

و تو نمی تونی حرف دلتو به استادت بگی.همونطوری که خیلی حرفهارو نمیتونی به دیگران یا حتی پدر و مادرت بگی.

حالت خرابه،نمیتونی جلو اشکتو بگیری پس ترجیح میدی سریع از اتاق بیای بیرون حتی بدون خداحافظی .دیگه تو تاکسی مثل ابر بهار گریه میکنی.میای خونه چشات قرمز شدن و حوصله ی هیچ چیزی رو نداری.مامان ازت میپرسه چی شده حالت خوبه و تو میگی آره خوبم.میگه پس چرا بی حالی و تو میگی چون خستم.مامانها طبق معمول کوتاه نمیان.

مامان: پس چرا دماغت قرمز شده

من: صورتمو با صابون شستم و هر وقت این داروهای جوشمو میزنم پوستم قرمز میشه.

مامان: با کدوم صابونشستی؟ با محلول شوینده ات؟

من: نه،با صابون معمولی شستم.

مامان بعد از نیمساعت:

چرا قوز میکنی؟ سردته.سرما خوردی؟ 

من: نه سرما نخوردم.حالم خوبه.فقط خستم.خوابم میاد.حوصله ندارم.

مامان میره واسم ژاکت میاره و میگه بپوش.هر چی بهش میگم سرما نخوردم.به زور میندازه روی پاهام.انگشت دست و پاهام یخ زده.شام نمیخورم چون میل ندارم و کلی سر شام نخوردن با مامان جروبحث میکنم.اشتها به میوه هم ندارم،و مامان باز جمله ی معروف و همیشگیشو استفاده میکنه «چی خوردی که سیری».ساعت یازده میشه و من میرم که بخوابم.مامان از آشپزخونه صدام میزنه.میرم و میبینم که داره برام آب پرتقال و لیمو میگیره،باز میگم که سیرم ولی مجبورم میکنه که بخورم.

مامان: فردا با آرمیتا برو یه سرم بزن آب بدنت کم شده و بدنت ضعیف شده

من: ای بابا چند بار بگم حالم خوبه و فقط حوصله ندارم.

مامان قشنگ و مهربونم طفلک نمیدونه که این قلبمه که ضعیف شده نه بدنم.این قلبمه که زودرنج شده و زود میشکنه.این قلبمه که یه ماهی هست امونمو بریده.این قلب بی صاحابمه که بهونه گیر شده،که لجباز شده،که با هر حرفی چشمامو میسوزونه.

آبمیومو می خورم و میرم که بخوابم.سرمو میبرم زیر پتو و یک ساعت یک دل سیر گریه میکنم.اینقدر گریه میکنم که صبح چشام میشه مثل چشمای کره ایها.اینقدر گریه می کنم که نه تنها قلبم که بینیمم می گیره و تنها راه نفس کشیدنم میشه دهنم.دهانی که تا صبح باز می مونه و دستمال کاغذیی که مچاله شده کنار بالشم.اما من هنوز دلتنگم.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۷
آرامیس