بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رئیس جدید» ثبت شده است

هوا داره پاییزی میشه و تابستون داره به پایان خودش نزدیک میشه.هرچی تابستون فصل رخوت و بی حالیه،پاییز که میشه آدم احساس میکنه باید زندگی رو از نوع شروع کنه.اگه تابستونو به تنبلی گذرونده باید پاشه و تلاش رو از سر بگیره.اگه تو زندگیش شکست خورده باید دوباره و از نو شروع کنه.باید تمام وقتشو پر کنه،تموم لحظه هاشو،پر کنه از کار و تلاش.پر کنه از انرژی مثبت و خوب.پر کنه از زندگی.باید بی خیال روزها و ساعاتی که داشته،بشه؛روزهایی که براش یادآور خاطرات بد بوده.باید جوری رفتار کنه که انگار دوباره متولد شده.انگار یه دانشمنده یا یه نابغه با کلی افکار و کارهای تازه و بدیع که تو ذهنش تلنبار شده و قراره هر کدوم از اونهارو عملی کنه.

وقتی پاییز میاد یه حالی میشم،یه حال خوب،مثل بچه ی کلاس اولی که برای رفتن به مدرسه اش و پیدا کردن دوستان تازه،عجله داره.مثل بچه ای که برای رفتن به مدرسه انگشتاشو میذاره رو برگه و به تعداد روزهای باقیمونده تا مهر انگشت می کشه و هر روز که میگذره روی یکی از انگشتارو خط می کشه و برای رسیدن مهر بی صبرانه لحظه شماری می کنه.

وقتی که فصل تابستون به آخرش نزدیک میشه،وقتی که هوا رنگ و بوی پاییز رو به خودش میگیره و خنک میشه،احساس می کنم باید عاشق بشم و کسی رو دوست داشته باشم،که اونم منو دوست داشته باشه.باید برای تمام ساعتها و لحظه های باقیمانده ی عمرم برنامه ریزی کنم.باید با عشق دوباره زندگی رو از سر بگیرم.باید اینقدر کار کنم و وقتم پر و مفید باشه که دیگه وقت آزادی برای حسرت خوردن،برای پوچی،برای بی مصرف بودن،برای احساس باطل بودن و بدرد نخور بودن نداشته باشم.پاییز که میشه احساس می کنم باید شاد و پرانرژی باشم،و به افراد دور و برم هم این احساس شادی رو منتقل کنم.اما نمیدونم که میشه یا نه.نمیدونم میتونم عاشق بشم یا نه.میتونم دیدمو نسبت به دنیا و زندگی پیش روم عوض کنم یا نه.

دوست داشتم از اول مهر برم برای کار برم یه جای جدید با آدمای جدید با روحیه ی جدید،اما نشد.نشد که برم. حالا دوباره اول مهر باید برم جایی که حس و حال تو برای آدماش مهم نیست.آدمایی که فقط خودشون مهمند.آدمهایی که یا زیادی غمگین و افسرده ان یا زیادی سرخوش.

باید دوباره برم جایی که پارسال هم اونجا کار می کردم.کار کردن با مدیر جدید که هیچ چیزی از اخلاق و خصوصیاتش نمیدونی.مدیری که نمیدونی میتونی باهاش کنار بیای و اونم کار تورو قبول داره یانه.کار کردن با افرادی که زیادی خاله زنکی ان،که استراحت و خوش و بش کردن و استراحت کردن براشون مهم تر از کاره.کار کردن با کسی که همه اش از غم و غصه و بی پولی شکایت و گله داره و اینقدر آه و ناله ی بدبختی سر می کنه که بچه های کلاسش هم شعرشو یاد گرفته ان و براش می خونن.کار کردن با آدمی که همه ی فکر و ذکرش اینه که بیاد بگه چی خریده و چی پوشیده و کجاها رفته.آدمی که فقط واست قیافه می گیره و پز تیپ و لباس و اندامشو میده.آدمی که هر روز سر ساعت 8 یا 9 داداشش از سرکارش میاد جلو مهد که فقط یه ساندویچ همبرگر بهش بده که به عنوان صبحانه بخوره،چون نون و پنیر و بقیه ی چیزا دوست نداره.آدمی که هر روز با یک کیسه ی نایلونی بزرگ پر از خوراکی میاد،که همه ی خوراکیها از نوع گرونه؛که نصفه نیمه میخوره و بقیه شو میریزه دور یا میده به بچه های کلاسش بخورن چون میلش نمی کشه.

زندگی کردن با آدمایی که این نوع زندگی کردن و وقت گذروندن براشون لذتبخشه.آدمایی که فقط و فقط براشون پول و وقتگذرونی مهمه یا خوردن و خرید کردن و کلاس گذاشتن برای دیگران و به رُخ کشیدن داشته هاشون.حالم بد میشه از کار کردن تو این محیط،ولی چاره ای ندارم.چون جای جدیدی برای کار کردن پیدا نکردم.دیگران بهم میگن زیادی زندگی رو سخت می گیرم.بهم میگن: ولش کن اینهمه خودتو واسه بچه ها میکُشی مگه میخوان دانشمند بشن،از اینجا برن بیرون همه چیز یادشون میره.حتی وقتی میخوان از من حرف بزنن،میگن آرامیس موقع خداحافظی از بچه،تا دم در مهد هم آموزش میده.نمیدونم اونا درست فکر می کنن یا من.اونا درست عمل می کنن یا من.

از اینکه اول مهر دوباره باید برگردم اونجا،مرگمه.کاش وضعیت با این مدیر جدید روبراه بشه.



۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۶
آرامیس