بانوی هزار فصل

پربیننده ترین مطالب
  • ۹۴/۰۷/۲۴
    :(

۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام بچه ها،یکی از دوستام که کارشناسی هنر خونده به همراه تعدادی از دوستای دیگه اش،یه فروشگاه راه انداختند که در ازای هزینۀ ناچیزی،هدیۀ های جالبی بهتون میدن. هدیه هایی که بیشترش کار دست خودشونه و خودتون میدونین که چیزهای دست ساز رو اگه بخواین از مغازه و فروشگاه های سطح شهر تهیه کنین با توجه به قیمتهای بالای این اجناس براتون خیلی گرون درمیاد.

اما دوست من تصمیم گرفته که کار دست خودشونو که خیلی هم ارزشمند و زیباست (من خودم کارهاشو دیدم محشره) به اضافه ی هدیه های کوچیک و جذاب دیگه که میتونه برای شما هیجان انگیز و پرخاطره باشه داخل این جعبه های جادویی بذارن و با قیمت خیلی کم براتون ارسال کنن.به نظر من یه بار امتحان کنین،اصلا پشیمون نمیشین.


+ قابل توجه اونهایی که پرسیده بودن این خانم سطح کارهاشون چطوره : ایشون غیر از این فروشگاه فعالیتهای زیاد دیگه ای هم انجام دادن؛ از تصویر سازی کتاب کودک و طراحی فضای داخلی بگیر تا ساخت تندیس برای سازمانهای دولتی و معلم هنر در مدارس ابتدایی و متوسطه.



برای دیدن  " فروشگاه جعبه های هیجان انگیز " کلیک کنید.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۶
آرامیس
حتی در زشت ترین زن ها هم همیشه یک چیزی هست؛دست کم میل به خوشگل شدن.


+ کاش کسی جایی منتظرم باشد / آنا گاوالدا
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۷
آرامیس

خواب و آسایش را از ما گرفته اند.هرجایی هستند و مدام اینطرف و آنطرف می روند،انگار که رفتنی نیستند.زمان غذا خوردن هنوز سفره و محتویات آن را نگذاشته زودتر از ما به سمت غذا حمله می برند؛آنها حتی به قابلمۀ غذای در حال جوشیدن و روی اجاق هم رحم نمی کنند.

هرچیزی می خورند و همه چیز را دوست دارند،از انواع خورشها بگیر تا پلو خالی و زلوبیا و بامیه،آه یادم آمد تنها چیزی که دوست ندارند میوه است که ما می توانیم با خیال راحت نوش جان کنیم وگرنه از دیگر غذاها و خوراکیها دیر بجنبیم دیگر چیزی برای خوردن پیدا نخواهیم کرد.

مورچه های لعنتی خانۀ ما دیگر شرم و حیای خودشان را از دست داده اند.فصل تابستان که می شود حریصتر می شوند.دیگر از پسشان برنمی آییم.بارها و بارها گوشه های دیوار ها و کابینت ها را سمپاشی کرده ایم ولی انگار این موجودات مزاحم دست از سر ما برنمی دارند.یادش بخیر قدیمها اینگونه بود ما دلمان برای مورچه ها می سوخت،خرده نان ها و اضافه های غذا را داخل باغچه می ریختیم تا مورچه ها بخورند،اما حالا تعارف را کنر گذاشته اند و خودشان توی سفره،توی ظرف غذا و حتی توی قابلمۀ دربسته در حال ترددند.

این روزها برای اینکه از دست این مهمانهای ناخوانده و آماج حملات آنها در امان باشیم،قابلمۀ غذا را سریع پس از پخت داخل یخچال می گذاریم.بیشتر اوقات هم مجبوریم غذا را در ارتفاعات بگذاریم مثلا یک پارچ گذاشته و قابلمه را روی آن قرار می دهیم یا روی سماور یا حتی یک ظرف استیل که سرسره مانند است گذاشته و غذا را روی آن ظرف می گذاریم تا دست مورچه ها به آن نرسد.

کلاً روزگاری داریم با این موجودات!  

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۸
آرامیس

در امتداد خانه های کوچک بنا شده از سنگ سیاه راه می روم.ویلا ماری ترز،مافلیسیته،دونی.بهار است و من کم کم احساس دلتنگی شدید می کنم.چیز مهمی نیست؛اشک تمساح،دوا و درمان،بی اشتهایی و این جور چیزها نیست،نه.

درست مثل همان عبور از خیابان اوژن-گونون،چهار بار در روز،است هلاکم می کند.حالا آدمی را پیدا کن که دردم را درک کند.

اما این احوالات من چه ربطی با بهار دارد...

صبر کنید تا بگویم: بهار،پرنده های کوچولو که میان جوانه های درختان تبریزی سروصدا می کنند.شب ها گربه ها قیل و قال راه می اندازند،مرغابی های نر به دنبال مرغابیهای ماده روی رود سن روانند و عشاق دست در دست هم.نگو که عشاق را نمی بینی؛هرجا چشم بگردانی هستند.دست های بی قرار و نیمکت های پر.این ها دیوانه ام می کنند.

دیوانه ام می کنند.همین.


حسادت می کنی؟دلت می خواهد؟

من؟ حسادت؟ کمبود؟ اصلا و ابدا.ببینم... شوخی می کنی.

اَی یَیَی،مزخرف نگو.فقط همین مانده که به این احمق هایی که همه را با آتش شهوتشان کلافه می کنند حسادت کنم.پس مزخرف نگو.

خب،البته حسادت می کنم!!! یعنی معلوم نیست؟عینک می خواهی؟ معلوم است که حسودم.دارم از حسادت می میرم،کمبود عشق دارم.

نمی فهمی؟



+ کاش کسی جایی منتظرم باشد / آنا گاوالدا



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۱
آرامیس

آخر کوچۀ ما،سر نبش خیابان مدرسۀ سما قرار دارد.زمانی مقطع ابتدایی و حالا مقطع دبیرستان است.ایام مدرسه که می شود از توی کوچه ما پسرانی عبور می کنند که چند نفری با هم دوستند،و با هم دختری را سرکار گذاشته اند و او را دست می اندازند و می خندند.پسری عبور می کند که با تلفن همراهش با دوست  دخترش دعوا می کند که چرا او را درک نمی کند؛چرا در کارهای او دخالت می کند و پسر می خواهد که رابطه اش را بهم بزند چون از دست دختر خسته شده است.گاهی هم پسرانی پشت پنجرۀ اتاقم می ایستند و با تلفنشان قربون صدقۀ دوست دخترشان میروند و حرفهای عاشقانه میزنند.کوچه ما برای خودش داستانهایی دارد؛داستانهایی با موضوع درام،عشقی و احساسی!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۹
آرامیس

سردم است.مثل بچه ها گریه می کنم.دلم می خواهد هر جایی جز این جا باشم.از خودم می پرسم با چه حالی برگردم خانه.

رو به آسمان می کنم؛حتی یک ستاره هم در آسمان نیست.گریه ام بیشتر و بیشتر می شود.امیدم از همه جا ناامید شده.

کاش کسی جایی منتظرم باشد...

این آرزوی زیادی است؟



+ کاش کسی جایی منتظرم باشد / آنا گاوالدا 



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۵
آرامیس

مسخره تر از این هم میشه که تو ببینی بلاگفا برگشته و خوشحال و شاد بری سراغ وبلاگت و هرچی نام کاربری و رمزتو بزنی ببینی می نویسه وبلاگی با این نام وجود نداره.حال کسی رو دارم که با دوستا و فامیلاش از یه شهر جنگزده کوچ میکنه و بعد از یک سال بهشون خبر میدن که شهر آزاد شده و میتونین به خونه هاتون برگردین.بعد خوشحال و شاد برمی گرده به شهر و کوچه اش،اما وقتی جلو در خونه اش میرسه به جای ساختمون خونه اش،یه زمین خرابه می بینه که توش هیچ خونه ای وجود نداره.

بیشتر دوستا و کسانیکه وبلاگاشون می خوندم برگشتن به بلاگفا،به خونه هاشون،اما من خونه ای ندارم.پس همینجا می مونم.شاید اگه یه زمانی بلاگفا حالش خوب شد و آدرس و وبلاگمو بهم برگردوند شاید برگشتم؛شایدم نه.با خودم میگم برم دوباره از اول یه وبلاگ تازه با همون اسم خودم دوباره بسازم.دودلم با خودم میگم نه،آخه میگن مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسه.می ترسم دوباره وبلاگو بسازم و باز دود بشه و بره هوا،هرچند این اتفاق برای هر سایتی می تونه بیفته.اعتماد کردن سخته و اعتمادتو نسبت به کسی از دست دادن سخت تر.آدرس دوستان بلاگفاییمو از دست دادم.نوشته های یک سالمو از دست دادم.حالا دوستانی که با من به سایتهای دیگه کوچ کرده بودند برگشتن به خونه هاشون؛اونارو هم از دست دادم.

پس فعلا همینجا می مونم و می نویسم.شاید یه زمانی برگشتم؛شایدم هیچ وقت!


+ دوستان بلاگفایی،نظرات هیچ سایتی (پرشین،بلاگ و...) غیر از سایت بلاگفا برای شما ثبت نمیشه.همش می نویسه اسپم و تبلیغات غیرمجاز

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۰
آرامیس

بلاگفا برگشت.اما چه برگشتنی انگار که زمان به عقب برگشته باشه،به سال 92،بلاگفا برگشت ولی هنوز روبراه نیست.هنوز تو کماست.وقتی شنیدم بلاگفا برگشته،سریع رفتم سایت اما هرچقدر نام کاربری و رمزمو وارد کردم؛گفت وبلاگی با این نام وجود ندارد.خیلی تعجب کردم،بارها و بارها امتحان کردم با اینکه صفحۀ وبلاگم جلو چشمم بود اما بازم این جواب رو صفحۀ مانیتور بود.وبلاگی با این نام وجود ندارد،انگار که از ازل همچین اسمی وجود خارجی نداشته است.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۶
آرامیس

وقتی می بینی موندنت فرقی تو اوضاع نمی کنه.وقتی می بینی قرار نیست اتفاق شاد و هیجان انگیزی برات بیفته،وقتی می بینی دنیا و روزگار همونطوری هست که قبل بوده.وقتی می بینی تغییری تو اوضاع و روحیه ات ایجاد نمیشه و تو هنوز هم دچار روزمرگی هستی و هیچ کس و هیچ چیزی نمی تونه تورو ازین قفس تکرار بیرون بیاره؛پس بهتره خودت دست به کار بشی و پیلۀ دور خودتو پاره کنی و مثل یه پروانه تو آسمون آبی پرواز کنی.منم دیدم زندگیم خسته کننده و تکراری شده،وقتی دیدم امروزم مثل فردا و فردام مثل دیروزه،تصمیم گرفتم خودمو یک تکونی بدم و ازین قفس نجات بدم پس دوباره رفتم باشگاه تا یک تغییر تو روحیه ام ایجاد بشه و الحق که واقعاً جواب داد.و من با کلی انرژی،شادی و احساس جوانی که تو وجودم ذخیره شد به خونه برگشتم.


+ همیشه منتظر نباش که دیگران اوضاعتو عوض کنن یا برای تغییر زندگی و روحیه ات دست بکار شن؛آستیناتو بزن بالا،دستتو بذار رو زانوت و خودت اولین قدمو بردار.چون هیچکس غیر از خودت به فکر تو نیست!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۳
آرامیس

داشت برایم صحبت می کرد و بهتر است بگویم درد دل،او می گفت و من می شنیدم.می گفت وقتی می شنود دختران وابسته به پدرانشان هستند و به اصطلاح بابایی هستند تعجب می کند.می گفت که سالیان سال است که می خواهد در مورد افکارش نسبت به پدرش تجدید نظر کند موفق نمی شود.می خواهد در مورد پدرش مثبت بیندیشد موفق نمی شود.از خاطرات کودکی اش برایم گفت.گفت وقتی کوچک بوده و در دوران بلوغ،پدری بداخلاق داشته،پدری که مردسالار بوده.پدری که همیشه حرف حرف او بوده و اگر کسی برخلاف نظر او نظری می داده بی عقل به حساب می آمده.اصلا بچه ها حق اظهار نظر نداشته اند،آنهم دختر،چرا؟ چون آنها چیزی سرشان نمیشده،چون بچه اند و صلاح خودشان را نمی دانند.چون با هر قربون صدقۀ پسری زود به انحراف کشیده می شوند.می گفت وقتی نوجوانی بیش نبوده،دائما توسط پدرش تحقیر میشده،که چرا در مهمانیها با دخترهای همسن فامیل خودش با صدای بلند می خندد.می گفت پدرش معتقد بوده خنده برای دختر آنهم بلند گناه دارد.می گفت باید از خودش خجالت بکشد که دختر فامیل این ویژگی و محصنات را دارد و او ندارد.می گفت که پدرش دائم او را با دختران فامیل مقایسه می کرده و روزی نبود که به او سرکوفت نزند.می گفت چون تپل بوده و اندام برجسته ای داشته،پدرش به او می گفته دختر هیکل.حرفهایش پر از درد بود.دردهایی که سالهای سال در دلش مدفون بوده و حالا گوشی برای شنیدن پیدا کرده بود و می خواست تمام اسرار زندگی اش،تمام چیزهایی که یک عمر اذیتش می کرده؛یکدفعه بیرون بریزد تا خالی شود تا سبک شود از این حس نفرت و تظاهر.

می گفت هر وقت به مهمانی می رفته اند؛موقع برگشت پدرش اینقدر او را تحقیر می کرده که همیشه با چشمان گریان به خانه می رفته،که مهمانی کوفتش میشده."دختر هیکل تو خجالت نمی کشی با این سنت،دختران همسن تو الان فلان کار را می کنند.دختران فامیل را ببین چقدر خوب و محجبه اند.دختر باید سنگین باشد.دختر باید به مردان نامحرم پا ندهد.دختر باید سربزیر باشد." اینها جملاتی بود که پدرش بارها و بارها و به مناسبتهای مختلف و در جمع اعضای خانواده به او تاکید می کرده،و جالب اینکه در تمام این سالها حتی یک نفر از اعضای خانواده از او طرفداری نکرده و حق را به او نداده؛حتی یک نفر به دفاع از او بلند نشده و همه فقط گوش بوده اند.او محکوم بود.محکوم بود به شنیدن این حرفها چون از نظر دیگران لایقش بود؛حتی با اینکه بی گناه بود.می گفت در خانوادۀ آنها بچه ها حق دستور دادن حتی به صورت خواهش و محترمانه را به پدر خانواده نداشته اند.لبخند تلخی زد و آهی از ته دلش کشید و گفت،که یادم می آید یک روز کولر روشن بوده و پدرش وارد خانه شده و در سالن را باز گذاشته و او از پدرش خواهش کرده که لطفا شما که جلو در هستید در را ببندید؛و پدرش همان موقع با صدای بلند فریاد زده در حالیکه چشمانش از شدت خشم از حدقه بیرون زده،که با که هستی،من ببندم،من؟ می گفت همان موقع داشتم از ترس قالب تهی می کردم و از شدت وحشت سراپایم می لرزیده طوریکه هر کسی به من نگاه می کرده لرزش آشکارش را می دیده و به پدرم گفتم من که حرف بدی نزده ام.

حالا سالیان سال از آن ماجراها می گذرد و او دختری سی ساله شده.دختری که حالا پدرش پیر شده و رفتارش با آنها فرق کرده که اخلاقش ملایم تر شده که انتقاد پذیر تر شده،که بچه هایش را آدم به حساب می آورد.،آدمهایی که می توانند نظر بدهند و عقیدۀ خودشان را بیان کنند.پدری که به آنها لبخند میزند و شاید سعی می کند رفتار اشتباه گذشته اش را جبران کند.

می گفت حالا بعد از مدتها با اینکه پدرش نرمتر و مهربانتر شده؛با اینکه علائم پیری و شکستگی را در پدرش می بیند،با اینکه موهای یک دست سفید و صورت پرچروک پدرش را می بیند؛نمی تواند گذشته را فراموش کند.می گفت سعی می کند تا مهربانتر باشد،سعی می کند تا گذشته و رفتاری که با او شده را برای همیشه فراموش کند،اما نمی تواند.دوست دارد با پدرش مهربان باشد،دوست دارد پدرش را ببوسد،دوست دارد به او مهر بورزد،دوست دارد دستش را ببوسد و به خاطر زحماتش از او تشکر کند؛اما همیشه آن خاطرات لعنتی به سراغش می آید و در ذهنش مجسم میشود،طوریکه دیگر لبخندهای پدرش برایش معنی محبت نداشته است.

می گفت،باور کن دارم تمام تلاشم را می کنم تا عوض شوم؛اما خاطرات بد هیچگاه فراموش نمی شوند.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۷
آرامیس